۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه

چرا نخست وزیری را نپذیرفتم - دکتر غلامحسین صدیقی





در یکی از بحرانی‌ترین روزهای حوادث ایران، دکتر امینی و عبدالله انتظام با من تماس گرفتند و گفتند که شاه مایل است با شما گفت‌وگو کند. من گفتم اگر شما هم در این ملاقات باشید، مانعی ندارد. آنگاه زمانی تعیین شد و ما پیش شاه رفتیم. در آغاز سخن من اشاره کردم امیدوارم اعلیحضرت از حرف‌های من ناراحت نشوند، چون وقتی مردم حرف‌هایشان را در کوچه و خیابان با صراحت عنوان می‌کنند، مانعی نمی‌بینم که گوشه‌ای از حقایق را بازگویم.

بعد مساله‌ای از رفتار ایشان با حکومت ملی دکتر مصدق و یاران او در جبهه ملی برشمردم و دلایل رسیدن به بحران فعلی را بازگفتم. شاه گوش داد و در پایان گفت حاضر است به جبران گذشته‌ها قانون اساسی را مو به مو اجرا کند و از من خواست مطالعاتم را برای تشکیل دولت شروع کنم.من چند روزی با دوستانم مشورت‌هایی داشتم و در دومین ملاقات که باز با حضور دکتر امینی و انتظام صورت گرفت به شاه گفتم من شرایطی برای نخست‌وزیری دارم که لازم است به طور کامل اجرا شود. نخست اینکه رای تمایل مجلس پرسیده شود تا بار دیگر این سنت پسندیده مشروطیت ایران احیا شود، دوم آنکه من فقط قانون اساسی و متمم آن را اجرا خواهم کرد و به مواد الحاقی نظیر اختیارات شاه برای انحلال مجلسین گردن نمی‌نهم.

شرط بعدی آنکه لازم است شورای نیابت سلطنت تشکیل شود و شاه مدتی به رامسر یا کیش بروند. در آنجا هیاتی از سوی دولت همیشه با شاه خواهند بود. در اینجا شاه گفت آیا می‌خواهید مرا کنترل کنید؟ گفتم قصد من جلوگیری از بعضی سوءتفاهمات است. چرا که من فکر می‌کردم اگر شاه به خارج از ایران برود، نمی‌شود جلوی بعضی تماس‌ها و توطئه‌ها را گرفت، ولی در داخل کشور این کار امکان‌پذیر است. به خصوص اگر هیاتی به طور دائم از سوی دولت به عنوان رابط با شاه در ارتباط و تماس باشد. شرط بعدی لغو حکومت نظامی با صدور فرمان نخست‌وزیری، محاکمه سریع فاسدان و خیانتکاران سیاست‌پیشه ۲۵ سال اخیر و انتقال گروهی از آن‌ها که در بازداشت حکومت نظامی هستند به مراجع قانونی دیگر. شرط دیگر من عدم دخالت شاه در کلیه امور کشور بود و در کنار این شروط مسائل جزیی بااهمیتی نیز وجود داشت که حالا لزومی به بازگو کردنش نمی بینم.

وقتی از این جلسه به منزل آمدم بسیاری از دوستانم به دیدنم آمدند، بعضی تبریک گفتند و گروهی از سر دلسوزی کوشش کردند مانع من شوند. ولی در آن شرایط من واقعاً نگران کشورم بودم. حتی یکی از این دوستان من در جبهه ملی همراه با گروهی به منزل من ‌آمد و نامه‌ای از دوست دیگری به من داد و با اصرار خواست نخست‌وزیری را نپذیرم ولی وقتی من حقایق پشت پرده جبهه‌ملی را برای او باز گفتم، وقتی از رابطه‌ام با دکتر مصدق که تا پایان زندگی آن آزاده مرد، دوام داشت حرف زدم و وقتی تلاشم را برای احیای جبهه ‌ملی حتی در زندان برشمردم، دوست من گریست.

آن روز حس کردم مملکتم به وجود من نیازمند است و تصمیم داشتم در آخرین روزهای زندگیم، دینم را به این آب و خاک ادام کنم. وگرنه نخست‌وزیری و حتی بالاتر از آن برای من نمی‌تواند وسوسه‌انگیز باشد اما شاید شاه از سخنان و پیشنهادات من هراسناک شد و بلافاصله به فکر ارتباط با آقای دکتر بختیار افتاد و دیدار بعدی من حاصل نشد.

تاریخ ایرانی

( هفته‌نامه « امید ایران » - ۸ بهمن ۱۳۵۷ )






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر