مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد ... قیامت های پر آتش ز هر سوئی بر انگیزد
دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فرو سوزد ... دو صد دریا بشوراند ، ز موج بحر نگریزد
ملکها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد ... چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد
چو شیری سوی جنگ آید ، دل او چون نهنگ آید ... به جز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد
چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند ... ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد
چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد ... از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد
مولوی - دیوان شمس تبریز
.
.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر