۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

شاه نفهمیده بود ( شاهنشاه به‌ قلم کاپوشینسکی )











عکسِ نهم

این عکس در تهران گرفته شده، بیست‌ و سومِ دسامبرِ ۱۹۷۳: شاه در احاطهٔ انبوهی میکروفون دارد در تالاری پُر از خبرنگار سخنرانی می‌کند. این‌جا محمدرضا که ویژگیِ معمولش خودداریِ سنجیده و به‌عمدش بود، نمی‌تواند احساساتش را پنهان کند، هیجانش را، حتی ــ بنا به گزارش‌ها ــ تب‌وتابش را. در واقع این لحظه برای تمامِ دنیا مهم و مالامال از آثار و عواقب است: شاه دارد قیمتِ جدیدِ نفت را اعلام می‌کند. قیمت در کمتر از دو ماه چهار برابر شده و ایران که معمولاً سالی پنج میلیارد دلار از صادراتِ نفتش درآمد داشت، حالا دارد به بیست میلیارد عایدی می‌رسد. مهم‌تر از آن، دخل ‌و خرجِ این‌ همه پول فقط دستِ شاه است. در این مُلکِ استبدادی او می‌تواند هرجور دلش می‌خواهد خرجش کند. می‌تواند بریزدش توی دریا، بستنی بخرد، یا توی گاوصندوقِ طلا نگهش دارد.

تعجبی ندارد که این‌قدر هیجا‌ن‌زده است ــ هرکدامِ ما چه‌کار می‌کرد اگر ناگهان می‌فهمید بیست میلیارد دلار توی جیبش است و به‌علاوه بیست میلیارد دلارِ دیگر هم سالِ دیگر و همهٔ سال‌های بعدی در راه است، و نهایتاً حتی مبالغی عظیم‌تر؟ تعجبی ندارد شاه این‌طور رفتار کرد، خونسردی و آرامشش را از دست داد. به‌عوضِ جمع کردنِ خانواده‌اش، سرلشگرهای وفادارش، و مشاوران معتمدش دورِ هم برای یافتنِ معقول‌ترین راهِ استفاده از چنین ثروتی، حاکم ــ که ادعا می‌کند به ناگهان صاحبِ بینشی متعالی شده ــ خطاب به تک‌تکِ آدم‌ها اعلام می‌کند در فاصلهٔ زمانیِ گذشتِ یک نسل ایران را (که کشورِ عقب‌مانده، بی‌سامان، بی‌سواد، و پابرهنه‌ای است) بدل به پنجمین قدرتِ بزرگِ دنیا کند. پادشاه همزمان با شعارِ «سعادت و خوشبختی برای همه» امیدهای بسیار در میانِ مردمش برمی‌انگیزد. در آغاز که همه از پولِ واقعاً عظیمِ شاه باخبر بودند، این امید‌ها به کل پوچ و واهی به‌نظر نمی‌آمدند.

چند روز پس از این کنفرانسِ مطبوعاتی که عکس به ما نشان می‌دهد، مصاحبه‌ای می‌کند با هفته‌نامهٔ اشپیگلِ آلمان و می‌گوید: «ما تا ده سالِ دیگر به سطحی از زندگی می‌رسیم که الان شما آلمانی‌ها، فرانسوی‌ها، و انگلیسی‌ها دارید.»
خبرنگار ناباور می‌پرسد «قربان، شما واقعاً فکر می‌کنید می‌توانید ده‌ساله به چنین جایی برسید؟»
- «بله، البته.»
اما روزنامه‌نگارِ مبهوت می‌گوید غرب بسیار نسل‌ها طول کشید تا به این سطحِ کنونی از زندگی برسد. می‌توانید همهٔ آن مراحل را طی نکرده ازشان گذر کنید؟
- «البته».

حالا که دارم به این گفت‌وگو فکر می‌کنم محمدرضا دیگر در کشور نیست و من در میان کودکانی نیمه برهنه و لرزان دارم با مکافات از وسطِ گِل ‌و گُهِ روستای کوچکی نزدیکِ شیراز، پُرِ آلونک‌های زشت و حقیرِ گلی رد می‌شوم. جلوی یکی از آلونک‌ها زنی دارد سِرگینِ گاو را به‌هیئتِ کیک‌های گِردی درمی‌آورد تا (در این مملکتِ نفت و گاز!) وقتی خشک شدند تنها قوتشان کند و جلوی جمعِ خانواده‌اش بگذارد.

خب، با قدم زدن در این روستای قرونِ‌ وسطاییِ غم‌زده و به یاد آوردنِ این گفت‌وگوی چند سال قبل، پیش‌پاافتاده‌ترین فکرِ ممکن به ذهنم می‌آید: حتی عظیم‌ترین چرندیات هم از محدودهٔ ابداعِ انسانی خارج نیست. به‌هرحال عجالتاً حاکمِ مستبد خودش را در کاخ حبس می‌کند و دستورِ صد‌ها تصمیمی را می‌دهد که وطنش را متلاطم خواهند کرد و پنج سال بعد به سرنگونی‌اش می‌انجامند. دستور می‌دهد سرمایه‌گذاری‌ها دو برابر شود، مفصل شروع می‌کند به وارداتِ فن‌آوری‌های روز، و سومین ارتشِ پیشرفتهٔ دنیا را تشکیل می‌دهد. فرمان می‌دهد روزآمد‌ترین تجهیزات و لوازم را سفارش بدهند، نصب کنند، و به‌کار گیرند. دستگاه‌های مدرن کالاهای مدرن تولید می‌کنند؛ بنا است ایران با محصولاتِ ممتازش دنیا را به زیر سیطره‌اش ببرد. تصمیم می‌گیرد نیروگاهِ اتمی بسازد، نیروگاه‌های تولیدِ برق، کارخانه‌های ذوب‌ آهن، و مجتمع‌های صنعتیِ عظیم. بعد چون زمستانِ اروپا مطبوع است، می‌رود سنت ‌موریس برای اسکی، اما به‌یکباره می‌بیند اقامتگاهِ زیبا و خوش‌ساختش در سنت‌موریس دیگر مخفیگاه و خلوتی آرام و بی‌سروصدا نیست، چون حالا دیگر در همه‌جای جهان معروف شده به الدورادوی تازه و مراکزِ قدرتِ دنیا را برانگیخته، مراکزی که تویشان همه فوراً شروع کرده‌اند به حساب و کتابِ رقمِ پولی که به ‌چنگِ ایران افتاده.

نخست‌وزیر و وزرای دولت‌های محترم و مرفهِ کشورهایی مهم و آبرومند بیرونِ خانهٔ شاه در سوئیس صف کشیده‌اند. حاکم روی صندلیِ راحتی نشسته، دارد دست‌هایش را با آتشِ شومینه گرم می‌کند، و به سیلِ طرح‌ها، پیشنهاد‌ها و بیانیه‌ها گوش می‌دهد. حالا تمامِ دنیا پی‌اش‌اند. جلویش سر‌ها فرود آمده است، گردن‌ها خم‌شده و دست‌ها دراز. به نخست‌وزیر‌ها و وزرا می‌گفت: «خب، ببینید، شما حکومت کردن بلد نیستید و برای همین است که پول ندارید.» در لندن و رم سخنرانی کرد، پاریس را نصیحت کرد، مادرید را شماتت کرد. دنیا افتاده و سربه‌زیر حرف‌هایش را تمام‌وکمال گوش داد و حتی زننده‌ترین سرزنش‌هایش را به‌ رو نیاورد چون نمی‌توانست چشم از کوهِ طلایی که در بیابان‌های ایران خوابیده بود، بگیرد. سفرای تهرانِ این کشور‌ها زیر تلّ تلگراف‌هایی که وزرا به‌سویشان روانه می‌کردند، دیوانه شده بودند، همه‌شان هم دربارهٔ پول: شاه چه‌قدر می‌تواند بهمان بدهد؟ کِی و با چه شرایطی؟ می‌گویی نمی‌دهد؟ خب به عالیجناب اصرار کن! ما خدماتِ تضمین‌شده می‌دهیم و قول می‌دهیم سروصدا و تبلیغاتِ حسابی بکنیم! به‌عوضِ متانت و وقار، هُل و فشارِ بی‌پایان، نگاه‌های بی‌تاب و دست‌های عرق‌کرده، اتاق‌های انتظارِ دفترِ حتی بی‌اهمیت‌ترین وزرای ایران را آکنده‌اند. آدم‌ها همدیگر را هُل می‌دهند، آستینِ همدیگر را می‌کِشند، داد می‌زنند، صف بایستید، سرِ نوبتتان منتظر شوید! این‌ها رؤسای شرکت‌های چندملیتی‌اند، مدیرانِ شرکت‌های چندکارهٔ بزرگ، نمایندگانِ مؤسسه‌های مشهور، و دست‌آخر فرستاده‌های دولت‌هایی کم‌وبیش محترم. دارند یکی بعدِ دیگری طرح می‌دهند، پیشنهاد می‌کنند، تبلیغِ این یا آن کارخانهٔ تولیدِ هواپیما، ماشین، تلویزیون، و ساعت را می‌کنند. و جز این مقاماتِ برجسته و ــ در شرایطِ معمول ــ متینِ صاحبِ سرمایه‌ها و کارخانه‌های دنیا، کشور را سیلِ جمع‌های کوچک‌تری برداشته، سرمایه‌گذار‌ها و کلاهبردارهای خرده‌پا، کارشناسانِ طلا، جواهرات، دیسکوتِک، کلابِ ‌استریپ‌تیز، تریاک، بار، اصلاحِ با تیغ، و موج‌سواری برداشته. این آدم‌ها دارند لَه‌لَه می‌زنند واردِ ایران شوند و اعتنایی به دانشجویانِ کلاه‌به‌سری ندارند که در فرودگاه‌های اروپایی سعی می‌کنند دستشان اعلامیه‌هایی بدهند که می‌گویند در وطنشان مردم دارند زیرِ شکنجه می‌میرند، که هیچ‌کس نمی‌داند قربانیانی که ساواک ربوده، مُرده‌اند یا زنده. کی اهمیت می‌دهد، آن‌هم وقتی سود حسابی است و از این گذشته، همه‌چیز هم که دارد با شعارِ پُرِ وجد و امیدِ شاه که «تمدنِ بزرگ» بنا می‌کند، اتفاق می‌افتد؟

در این اثنا محمدرضا از سفرِ تعطیلاتِ زمستانی‌اش برگشته؛ خوب استراحت کرده و راضی است. عاقبت همه دارند ستایشش می‌کنند؛ تمامِ دنیا دارند می‌نویسند سرمشقِ دنیا است، ویژگی‌های بی‌نظیرش را درشت می‌کنند، پیوسته یادآوری می‌کنند همه‌جا، هر طرف برگردی و نگاه کنی، کلی آشفتگی و تقلب و نیرنگ است، درحالی‌که در این سرزمین ــ اصلاً نیست.

متأسفانه رضایتِ پادشاه قرار نیست خیلی طول بکِشد. توسعه‌ رودخانه‌ای است خطرناک و نامطمئن؛ این را هر که در کورانِ آبش شیرجه زده باشد، می‌داند. در سطح، آب نرم و شتابان در جریان است اما اگر ناخدا یک حرکتِ بی‌احتیاط یا نسنجیده کند، می‌فهمد چه گرداب‌های بسیار و آب‌تل‌های گسترده‌ای زیرِ آب نهفته. هرچه کَشتی بیشتر و بیشتر به دامِ این خطرات می‌افتد، پیشانیِ ناخدا هم بیشتر و بیشتر چین می‌خورد. دارد کماکان آواز می‌خواند و سوت می‌زند تا روحیه‌اش را حفظ کند. به‌نظر می‌آید کَشتی هنوز دارد پیش می‌رود، اما یک‌جا گیر کرده. سینهٔ کشتی روی پُشته‌ای ماسه‌ای جاگیر شده. به‌هرحال که همهٔ این‌ها بعد‌تر اتفاق می‌افتد. این‌ حین شاه دارد خریدهای میلیاردی می‌کند و از تمام قاره‌ها کَشتی‌های پُرِ کالا روانهٔ ایران‌ شده‌اند. اما به خلیج که می‌رسند معلوم می‌شود بندرگاه‌های کوچکِ قدیمی ظرفیتِ چنین محموله‌های انبوهی را ندارند (شاه این را نفهمیده بود). چند صد کَشتی لبِ ساحل به‌صف‌اند و تا شش ماهی را آن‌جا می‌مانند. بابتِ تأخیرشان ایران سالی یک میلیارد دلار به شرکت‌های کَشتیرانی پول می‌دهد. بالاخره یک‌جوری بارِ کَشتی‌ها خالی می‌شود اما بعد معلوم می‌شود هیچ انباری وجود ندارد (شاه نفهمیده بود).

در هوای آزاد، وسطِ بیابان، با آن گرمای حاره‌ایِ هولناک، میلیون‌ها تُن محمولهٔ جورواجور خوابیده. نصفش، شاملِ مواد غذایی و شیمیاییِ فاسدشدنی، آخرِسر دور ریخته می‌شوند. حالا باید باقیِ محموله‌ها را به‌ جای‌جایِ کشور منتقل کرد و همین لحظه معلوم می‌شود وسیلهٔ حمل‌ونقلی وجود ندارد (شاه نفهمیده بود). یا به‌بیانِ دقیق‌تر چندتایی کامیون و تریلر هست اما رقمِ مجموعشان با هم در مقایسه با آن‌چه نیاز است، خرده‌ریزه‌ای است. این می‌شود که دو هزار تریلی از اروپا سفارش می‌دهند، اما بعد معلوم می‌شود راننده‌ای وجود ندارد (شاه نفهمیده بود). بعدِ رایزنی‌های بسیارِ، یک هواپیمای مسافربری می‌رود از سئول راننده‌کامیونِ اهلِ کُرهٔ جنوبی بیاورد. حالا تریلی‌ها کم‌کم راه می‌افتند و شروع می‌کنند به انتقالِ محموله‌ها، اما همین که این راننده تریلی‌ها چند کلمهٔ فارسی یاد می‌گیرند، متوجه می‌شوند دستمزدشان فقط نصفِ راننده‌های بومی است. برخورده و عصبانی ماشین‌ها را‌‌ رها می‌کنند و برمی‌گردند به کُره. کامیون‌ها، که هنوز نتوانسته‌اند کاریشان کنند، کماکان در امتدادِ بزرگراهِ بندرعباس به تهران مانده‌اند و خاک گرفته‌اند. به‌هرحال زمان می‌گذرد و با کمکِ شرکت‌های باربریِ فرنگی، بالاخره کارخانه‌ها و ماشین‌هایی که از خارج خریداری شده‌اند، به مقصدِ مقررشان می‌رسند. حالا وقتِ سوار کردنشان است. اما معلوم می‌شود ایران مهندس یا متخصصی ندارد (شاه نفهمیده بود). منطقی که نگاه کنیم آنکه خیز برمی‌دارد برای ساختنِ «تمدنِ بزرگ» باید کارش را از آدم‌ها شروع کند، با تربیت و تعلیمِ یک جمعِ متخصص، تا بتواند به یک هستهٔ روشنفکرِ اندیشمند برسد. ولی این دقیقاً‌‌ همان تفکری است که برای او غیرقابل قبول است. دانشگاه و مدرسهٔ فنیِ تازه که باز کنی، هر کدامشان می‌شود یک لانهٔ زنبور، هر دانشجویی می‌شود یک یاغی، یک آدمِ به‌دردنخور، یک آدمِ آزاداندیش. تعجب دارد که شاه نخواست شلاقی ببافد که بعد‌تر پوستِ خودش را می‌کوبید؟ پادشاه راهِ بهتری بلد بود ــ اکثریتِ دانشجو‌ها را دور از وطن نگه داشت. از دیدِ او این کشور یگانه و بی‌همتا بود. بیش از صدهزار ایرانیِ جوان داشتند در اروپا و امریکا تحصیل می‌کردند. خرجِ این سیاست بیشتر از پولی بود که ساختِ دانشگاه‌های داخلی می‌خواست؛ اما آسایش و امنیتِ نظام را تاحدی تضمین می‌کرد. اکثرِ این جوانان هیچ‌وقت برنگشتند. امروز تعدادِ دکترهای ایرانی‌ای که در سن فرانسیسکو یا هامبورگ طبابت می‌کنند، از تعدادشان در تبریز و مشهد بیشتر است. حتی به‌خاطرِ دستمزدهای حسابیِ پیشنهادیِ شاه هم برنگشتند. از ساواک می‌ترسیدند و دلشان نمی‌خواست برگردند کفشِ کسی را ببوسند.

ایرانی‌های در وطن نمی‌توانستند کتاب‌های بهترین نویسنده‌های مملکت را بخوانند (چون فقط خارج از کشور منتشر می‌شدند)، نمی‌توانستند فیلم‌های کارگردان‌های برجسته‌اش را ببینند (چون اجازهٔ نمایش در ایران نداشتند)، نمی‌توانستند صدای روشنفکرانش را بشنوند (چون محکوم به سکوت شده‌ بودند). شاه مردم را گذاشت تا بینِ ساواک و روحانیان یکی را انتخاب کنند. آن‌ها روحانیان را انتخاب کردند. آدم که به سقوطِ حکومت‌های خودکامه فکر می‌کند، هیچ نباید گرفتارِ این توهم شود که از پسِ این سقوط کلِ نظام، چون خوابی بد، تمام می‌شود. کالبدِ عینیِ نظام به انتهای عمرش می‌رسد اما پیامدهای روانی و اجتماعی‌اش تا سال‌ها به زندگی ادامه می‌دهند و حتی به‌هیئتِ رفتارهای ناخودآگاه ممتد می‌شوند و به‌جا می‌مانند. حکومتِ خودکامه‌ای که روشنفکرانش و فرهنگش را نابود می‌کند، پشت‌سرش برهوتِ بایری می‌گذارد که تویش درختِ اندیشه چندان سریع نمی‌روید. آن‌هایی که از خفا، از گوشه‌ها و شکاف‌های زمین‌های بی‌حاصل، سر برمی‌آورند همیشه بهترین آدم‌ها نیستند، بلکه اغلب کسانی‌اند که نشان داده‌اند به‌نسبتِ باقی قوی‌تر و مقاوم‌ترند، همیشه آن‌هایی نیستند که ارزش‌های تازه استوار می‌کنند بلکه کسانی‌اند که پوستِ کلفت و انعطاف‌پذیریِ شخصیشان باعث شده نجات یابند.

در چنین شرایطی تاریخ شروع می‌کند در دوری باطل و مصیبت‌بار گشتن، دوری که ممکن است گاه تمامِ یک دوران طول بکشد تا از هم بگسلد. اما باید این‌جا بایستیم یا حتی چندسالی عقب برویم، چون وقتی از روی رخداد‌ها بپریم یعنی «تمدنِ بزرگ» را به باد داده‌ایم، تمدنی که اول باید بسازیمش. اما چه‌طور باید این‌جا بسازیمش، این‌جا که متخصصی نیست و ملت، حتی آن‌ها که بی‌تابِ آموختن‌اند، جایی برای تحصیل ندارند؟ شاه برای تحققِ رؤیایش درجا به‌ دست‌کم هفتصد هزار متخصص احتیاج داشت. یک‌دفعه مطمئن‌ترین و بهترین راه‌حل به ذهنِ یکی می‌رسد ــ وارد کنیم. وزنِ جنبهٔ امنیتیِ قضیه این‌جا سنگین است چون خارجی‌ها به کارشان مشغول می‌شوند، به پول درآوردن، و برگشتن به خانه، و بنابراین معلوم است که توطئه‌ و شورش و نزاع هوا نمی‌کنند و از ساواک نمی‌نالند. کلاً در تمامِ دنیا انقلابی نمی‌شد اگر مثلاً پاراگوئه را اِکوادوری‌ها می‌ساختند و عربستانِ سعودی را هندی‌ها. تکانی‌ به خودت بده، آدم‌ها را قاطیِ هم وارد کن، جابه‌جاشان کن، هرکدامشان را یک‌ جا بفرست، و بعد دیگر امنیت و آرامش داری. بنابراین کم‌کم ده‌ها هزار خارجی به ایران پا می‌گذارند. هواپیما بعدِ هواپیما در فرودگاهِ تهران فرود می‌آیند: خدمتکارِ خانه‌ از فیلیپین، مهندسِ هیدرولیک از یونان، برق‌کار از نروژ، حسابدار از پاکستان، تعمیرکار از ایتالیا، نظامی از ایالاتِ متحد.

بیایید عکس‌های شاه را در این دوره نگاهی بیندازیم: دارد با مهندسیِ اهلِ مونیخ حرف می‌زند، با سرکارگری اهلِ میلان، مسئولِ جرثقیل اهلِ بوستون، برق‌کار اهلِ کوزنِتس. آن‌وقت تنها ایرانی‌های توی این عکس‌ها کی‌اند؟ وزرا و مأموران ساواکِ محافظِ پادشاه. هم‌میهنانشان، غایبانِ این عکس‌ها، همهٔ این‌‌ها را با چشمانی ازحدقه‌درآمده نظاره می‌کنند. این ارتشِ خارجی‌ها، به‌پشتوانهٔ تخصصِ فنی‌شان، این‌که می‌دانند کدام دگمه‌ها را باید فشار دهند، کدام اهرم‌ها را باید بکِشند، کدام سیم‌ها را باید وصل کنند، ولو پیش‌پاافتاده‌ترین کارِ ممکن هم باشد، می‌افتند به فرمان دادن و ایرانی‌ها را انباشته از عقدهٔ حقارت می‌کنند. خارجیه بلد است و من بلد نیستم. این‌ها مردمانی مغرورند و پای شأن و منزلتشان که وسط باشد، بی‌‌‌نهایت هم حساس می‌شوند. یک ایرانی هیچ‌وقت نمی‌پذیرد که نمی‌تواند کاری را انجام بدهد؛ چنین اقراری برایش مساویِ سرافکندگیِ عظیم و بی‌آبرویی است. عذاب می‌کِشد، غصه می‌گیرد، و نهایتاً به‌تدریج متنفر می‌شود. ایرانی‌ها سریع فهمیدند تصورِ راهبرِ حاکمشان چیست: شما‌ها همه فقط بنشینید زیرِ سایهٔ دیوارهای مسجد و گوسفندتان را بپایید، چون یک قرن طول می‌کشد به یک دردی بخورید! من اما باید ده‌ساله با کمکِ خارجی‌ها امپراتوری‌ای عالمگیر بسازم. برای همین است که در ذهنِ ایرانی‌ها «تمدنِ بزرگ» بیش از هر چیز تحقیری است عظیم.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر