محمدرضا
پهلوی معروف به محمدرضا شاه پهلوی ملقب به شاهنشاه آریا مهر به معنای
خورشیدآرییان و بزرگ ارتشتاران دومین شاه سلسله پهلوی و واپسین پادشاه
ایران بود.شاه دوگانگی شخصیت داشت و این موضوع بر تمام اعتقادات مذهبی او
سایه افكنده بود. حالات روحی شاه را میتوان به آن ضربالمثل معروف شترمرغ
تشبیه كرد كه هرگاه قصد بستن بار بر پشت او را داشتند، میگفت من مرغم و
وقتی میگفتند تخم بگذار! میگفت من شتر هستم.
هنگامی كه تقویم
اسلامی را به تاریخ شاهنشاهی تغییر داد، معتقد بود كه شاه ایران است و
تاریخ او، تاریخ شاهنشاهی است و هنگامی كه به مسافرت میرفت، روحانی دربار
او را از زیر قرآن عبور میداد و یا معتقد بود از الهامات مذهبی و حمایت
ائمه برخوردار است.
اسدالله علم در كتاب خاطراتش مینویسد كه در روز
هفتم آبان سال 1350 به خدمت شاه میرود. در لابلای گفتگوهایی كه آن روز
شاه و علم با هم داشتند شاه به علم میگوید: امروز روز شهادت حضرت علی(ع)
است و به طوری كه میبینی كراوات سیاه بستهام نه فقط به منظور رعایت ظواهر
امر، بلكه به دلیل ایمان عمیقی كه به خداوند و امامانش دارم، بسیار احساس
تسكین دهندهای است، هر چند نمیتوانم برای تو توضیح بدهم كه چرا؟
آیا
شاه یك فرد لامذهب بود؟ و برای فریب تودههای مردم در روز عاشورا روی
صندلی در مسجد مینشست و یا لباس احرام میپوشید و به زیارت كعبه میرفت و
یا درحرم مطهر امام رضا(ع) حاضر میشد و زیارت میكرد؟ و اگر مذهبی بوده و
مردم را فریب نمیداد، چرا بیمحابا مشروب میخورد و با زنان بیشمار ارتباط
داشت و خانوادهاش غرق در فساد بودند؟
خشونت و اعمال زور در خانواده
پهلوی از سوی رضاخان و درگیری و روابط و مناسبات بدوی مابین رضاخان و
تاجالملوك، اعتقاد مذهبی و ضدیت با مذهب در میان فرزندان رضاخان از
تاجالملوك را به دو دسته میتوان تقسیم كرد: گرایش اعتقادی و عكس آن در
میدان غرایز باقی ماند و مذهب غریزی و ضدیت با مذهب نیز به شكل كاملاً
بدوی نمایان شد. چنانچه اشرف و علیرضا ضدمذهب و محمدرضا و شمس مذهبی از
نوع بدوی آن شدند.
دین بدوی صرفاً هنگامی حضور پیدا میكند و فرد به
آن متوسل میشود كه موجودیت فردی او به خطر افتاده باشد. چنانچه شاه در
بیماری حصبه و یا در حین سقوط از اسب به آن روی میآورد.
از نوشتار زیر كه در واقع بخشی از خاطرات شاه است میتوان به برخی از اعتقادات مذهبی محمدرضا پی برد :
كمی
بعد از تاجگذاری پدرم دچار حصبه شدم و چند هفته با مرگ دست به گریبان بودم
و این بیماری موجب ملال و رنجش شدید پدر مهربانم شده بود. در طی این
بیماری سخت، پا به دائره عوالم روحانی خاصی گذاشتم كه تا امروز آن را افشا
نكردهام.
در یكی از شبهای بحرانی كسالتم مولای متقیان علی
علیهالسلام را به خواب دیدم كه در حالی كه شمشیر معروف خود ذوالفقار را
در دامن داشت و در كنار من نشسته بود، در دست مباركش جامی بود و به من امر
كرد كه مایعی را كه در جام بود بنوشم. من نیز اطاعت كردم و فردای آن روز
تبم قطع شد و حالم به سرعت رو به بهبود رفت.
در آن موقع با آنكه بیش
از هفت سال نداشتم با خود میاندیشیدم كه بین آن رۆیا و بهبود سریع من
ممكن است ارتباطی نباشد. ولی در همان سال، دو واقعه دیگر برای من رخ داد كه
در حیات معنوی من تأثیری بسیار عمیق بر جای نهاد.
در دوران كودكی
تقریباً هر تابستان همراه خانواده خود به امامزاده داود، كه یكی از نقاط
منزه و خوش آب و هوای دامنه البرز است، میرفتیم.
در یكی از این
سفرها كه من جلو زین اسب یكی از خویشاوندان خود كه سمت افسری داشت، نشسته
بودم ناگهان پای اسب لغزیده و هر دو از اسب به زیر افتادیم. من كه سبكتر
بودم با سر به شدت روی سنگ سخت و ناهمواری پرت شدم و از حال رفتم. هنگامی
كه به خود آمدم، همراهان من از اینكه هیچگونه صدمهای ندیده بودم،
فوقالعاده تعجب میكردند. ناچار برای آنها فاش كردم كه در حین فرو افتادن
از اسب، حضرت ابوالفضل(ع) فرزند برومند حضرت علی(ع) ظاهر شد و مرا در هنگام
سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت. وقتی كه این حادثه روی داد، پدرم
حضور نداشت ولی هنگامی كه ماجرا را برای او نقل كردم، حكایت مرا جدی نگرفت و
من نیز با توجه به روحیه وی نخواستم با او به جدل برخیزم ولی هنوز خود
هرگز كوچكترین تردیدی در واقعیت امر رۆیت حضرت عباس بن علی نداشتم. سومین
واقعهای كه توجه مرا به عالم معنی بیش از پیش جلب نمود، روزی روی داد كه
با مربی خود در كاخ سلطنتی سعدآباد در كوچهای كه با سنگ مفروش بود قدم
میزدم. در آن هنگام ناگهان مردی را با چهره ملكوتی دیدم كه بر گرد عارضش
هالهای از نور مانند صورتی كه نقاشان غرب از عیسیبن مریم میسازند،
نمایان بود. در آن حین به من الهام شد كه با خاتم ائمه اطهار حضرت امام
قائم روبرو هستم. مواجهه من با امام آخر زمان چند لحظه بیشتر به طول
نینجامید كه از نظر ناپدید شد و مرا در بهت و حیرت گذاشت.
در
آن موقع مشتاقانه از مربی خود سئوال كردم: او را دیدی؟ مربی متحیرانه جواب
داد: «چه كسی را دیدم؟ اینجا كه كسی نیست!» اما من این قدر به اصالت و
حقیقت آنچه كه دیده بودم اطمینان داشتم كه جواب مربی سالخورده من كوچكترین
تأثیری در اعتقاد من نداشت. من در آن موقع هیچگونه دلیلی برای جعل این
موضوع و بیان آن برای مربی خود نداشتم وامروز نیز انتفاعی از لاف زدن در
این قبیل مسائل نمیبرم و جز عده معدودی از نزدیكان من، كسی تاكنون از این
جریان مستحضر نبوده است وحتی پدرم كه همیشه خود را به او بسیار نزدیك و
صمیمی میدانستم، هرگز از این موضوع كوچكترین اطلاعی پیدا نكرد. پس از این
واقعه، با وجود اینكه به بیماریهای سخت از قبیل سیاه سرفه، دیفتری و چند
مرض شدید دیگر مبتلا شدم، هرگز مكاشفه دیگری برای من پیش نیامد. چنانكه در
هشت سالگی مبتلا به بیماری جان فرسای مالاریا شدم و با نبودن وسایل مداوای
امروزی، از این بیماری به سختی نجات یافتم ولی در طی هیچ یك از این
بیماریها، رۆیایی مانند آنچه نقل كردم، نداشتم ...
شاه پس از
انتشار كتاب مزبور در یك سخنرانی دیگری كه در قم داشت یك بار دیگر ماجرای
سقوط از اسب را تعریف كرد. شاه برای آنكه بتواند به این دروغ، جنبه واقعیت
بدهد؛ میگوید وقتی ماجرا را برای پدرم گفتم، او حرف مرا جدی نگرفت. شاه
میخواست با گفتن این جمله ثابت كند كه دروغ نمیگوید.
شاه این
مطالب را در جاهای مختلف تعریف كرده است. اگر خوب دقت كنیم تناقض بین
حرفهای او آشكار است. مثلاً در مصاحبه با اوریانا فالاچی، خبرنگار معروف
ایتالیایی این مطالب را به شرح زیر تكرار میكند كه در مقایسه با آنچه در
كتاب مأموریت برای وطنم بیان كرده، تفاوتها و تناقضهای آشكاری دارد.
شاهنشاه:
«من تعجب میكنم كه شما دربارة آن (الهام از پیغمبران) چیزی نمیدانید. هر
كسی از خواب نما شدنهای من خبر دارد. من آن را حتی در شرح حال خود
نوشتهام. من در كودكی دو بار خواب نما شدم. اولی وقتی كه پنج ساله بودم و
دومی وقتی كه شش ساله بودم. اولین دفعه من امام آخر خود را دیدم. كسی كه
بر اساس مذهب ما غایب شده است و روزی برخواهد گشت و دنیا را نجات خواهد داد
...»
شاه در این مصاحبه سفـر به امامزاده داوود و سقوط از اسب را این گونه تعریف میكند :
برای
من حادثهای پیش آمد. من روی صخرهای افتادم و امام زمان مرا نجات داد. او
خودش را بین من و صخره [حایل] كرد. او را به رأیالعین دیدم. نه در رۆیا.
حقیقت مطلق. آیا متوجه منظورم میشوید؟ من تنها كسی بودم كه او را دیدم ...
هیچ كس دیگر نمیتوانست او را ببیند غیر از من. چون ... اوه، متأسفم كه
شما آن را درك نمیكنید.
شاه در كتاب مأموریت برای وطنم گفته بود
كه اولین بار حضرت علی را در خواب دیده، در حالی كه در این مصاحبه میگوید
اولین دفعه امام آخر را در خواب دیده است.
همچنین
در آن كتاب گفته بود كه هنگام سقوط از اسب حضرت ابوالفضل او را نجات داد،
در حالی كه در این مصاحبه ذكر میكند كه امام زمان(ع) در هنگام سقوط از اسب
به كمك او میآید. آیا از دید شاه حضرت ابوالفضل همان امام زمان بود ؟!
محمدرضا در ادامة سخنانش در این مصاحبه گفته بود:
حقیقت این است كه من از طرف خدا برگزیده شدهام تا مأموریتی را انجام دهم...
یكی
دیگر از تناقضگوییهای شاه در این مصاحبه وقتی است كه اوریانا فالاچی
سئوال میكند آیا فقط این خوابها را وقتی كه بچه بودید، میدیدید یا وقتی
كه بزرگ هم شدید از آن خوابها میدیدید؟ شاه در پاسخ به این سئوال جواب
میدهد: «به شما گفتم كه فقط در دوران كودكی. در دوران بزرگی هرگز ندیدم.
فقط خوابهایی هر یك سال یا دو سال در میان یا حتی هر هفت سال ـ هشت سال
یكبار. من در پانزده سالگی دوبار از این خوابها داشتم!»
وقتی اوریانا فالاچی میپرسد «چه خوابهایی؟» شاه در پاسخ میگوید: «خوابهایی كه اساس آن بر رازهای باطنی من است. خوابهای مذهبی.»
محمدرضا
در شرح حال خود نوشته بود «پس از این واقعه (در شش سالگی) با وجود آنكه به
بیماریهای سخت از قبیل سیاه سرفه،... مبتلا شدم، هرگز مكاشفة دیگری برای
من پیش نیامد ... رۆیایی مانند آنچه نقل كردم، نداشتم». محمدرضا در این
كتاب كلمة هرگز را به كار میبرد. حتی در مصاحبه با اوریانا نیز میگوید:
«در كودكی، در دوران بزرگی هرگز ندیدم ...» اما در همانجا بلافاصله با گفتن
این جمله كه «فقط خوابهایی هر یك سال یا دو سال در میان یا حتی هر هفت ـ
هشت سال یكبار. من در 15 سالگی دو بار از این خوابها داشتم ...». حرف اول
خود را نقض میكند.
محمدرضا در همین مصاحبه، غریزه را با خدا اشتباه میگیرد و چنین میگوید :
من
به طور پیوسته احساس پیش از وقوع دارم و آن درست به اندازة غریزهام، قوی
است. حتی آن روز كه آنها مرا از شش پایی (6 قدمی) هدف گلوله قرار دادند،
این غریزهام بود كه نجاتم داد. چون وقتی كه آن شخص با تفنگ خود به طرف من
نشانه رفت، من به طور غریزی به یك نوع چرخش دورانی به دور خود مبادرت كردم و
در یك لحظه قبل از آنكه او قلب مرا هدف قرار دهد، خود را به كناری كشیدم و
گلوله به شانهام اصابت كرد. یك معجزه... فقط كار یك معجزه بود كه مرا
نجات داد... شما باید به معجزه اعتقاد داشته باشید. بر اثر یك معجزه كه
توسط خداوند و پیغمبران اراده شده بود نجات یافتم. من میبینم كه شما
دیرباور هستید.
شاه
دوگانگی شخصیت داشت و این موضوع بر تمام اعتقادات مذهبی او سایه افكنده
بود. حالات روحی شاه را میتوان به آن ضربالمثل معروف شترمرغ تشبیه كرد كه
هرگاه قصد بستن بار بر پشت او را داشتند، میگفت من مرغم و وقتی میگفتند
تخم بگذار! میگفت من شتر هستم.
در این بخش از سخنانش
محمدرضا ابتدا میگوید: «این غریزهام بود كه نجاتم داد» و در آخر میگوید:
«بر اثر یك معجزه كه توسط خدا و پیغمبران اراده شده بود نجات یافتم». از
مقایسه این دو جمله با یكدیگر، چه میتوان گفت؟ آیا در نظر محمدرضا غریزه و
خدا یكسان بودند؟
حال اگر فرض را بر این بگذاریم كه محمدرضا چنین
خوابهایی را نیز دیده است! باز هم اثرات محیطی و روحی در آن خوابها یقیناً
تأثیرگذار بوده كه نیاز به تفسیر دارد.
رۆیاهایی
كه شاه در كتاب پاسخ به تاریخ از آنها یاد میكند صرفاً به این دلیل است
كه خود را مذهبی و پایبند به اسلام نشان دهد. در حالی كه تفسیر رۆیاهای
شاه نشان میدهد كه او نه تنها به اسلام اعتقاد نداشته است بلكه رویكرد او
به اسلام و بهره بردن از اشكال آن به دلیل به خطر افتادن موجودیت فردی او
میباشد.
زمان خواب دیدن بسیار با اهمیت است. شاه میگوید در كودكی
خواب دیدم. محمدرضا دوران كودكی رعب و وحشت زیادی از پدرش داشت و رضاشاه
نیز در شیوه تربیت و برای ساختن روحیة محمدرضا، سراسر سختی و خشونت بود و
القاء ترس را برای ایجاد نظم درمحمدرضا بالا میبرد.
در عكسی كه از
فرزندان رضاخان با خانم ارفع، در دوران كودكی محمدرضا وجود دارد، محمدرضا و
علیرضا لباس نظامی بر تن دارند كه این خود بیان كننده نگرش رضاخان به
محمدرضا میباشد. شیوه تربیتی رضاخان اضطراب و ناامنی شدیدی در محمدرضا
ایجاد كرده بود. چون محمدرضا در هنگام دیدن خواب مذكور هنوز در دوران كودكی
و به دور از مسائل سیاسی به سر میبرده است؛ به طور طبیعی بالاترین قدرت
را پدرش، رضاشاه میدانسته و به دلیل رعب و وحشت از او در خواب به حالتی
مضطرب و بیمارگونه احساس كودكی خود را صادقانه بروز میدهد. او قطعاً شنیده
بود كه بالاتر از قدرت رضاخان باید قدرت مافوق طبیعی امامان باشد. به همین
دلیل در شكل كاملاً تصویری حضرت علی را میبیند كه با یك دست به او جامی
میدهد كه معنی آن حمایت از اوست و در دست دیگر شمشیری است كه او برای
محافظت از خود در مقابل خشونت رضاخان طلب میكند.
خواب محمدرضا نه
تنها ریشه مذهبی ندارد، بلكه به دلیل ناامنی شدید و ترس از شرایط موجود
بوده است. حتی رویایی كه محمدرضا در ماجرای افتادن از اسب تعریف میكند نیز
ریشه در تهدید موجودیت فردی او دارد.
نماز خواندن محمدرضا پهلوی و احترام به روحانیت
محمدرضا
پهلوی خود را «مۆمن واقعی» میدانست. در مصاحبهای که اندکی قبل از مرگ وی
در قاهره انجام شد، محمدرضا عنوان کرد که اعتقادات مذهبی، بخش قلبی و
روحانی هر جامعهاست و بدون آن جامعه به انحطاط کشیده خواهد شد. او در این
مصاحبه ادیان واقعی را بهترین تضمین سلامت اخلاقی و استحکام روحانی جامعه
دانست. او در سن نوجوانی و زمانی که در سوئیس بود، نمازهای یومیه را به جا
می اورد.
شاه اعتقادات مذهبی نداشتند و به خصوص در سالهای آخر
حكومتشان كه مرتباً مورد مدح و چاپلوسی قرار میگرفتند به شدت بیدین شده
بودند و حتی بدشان نمیآمد كه توصیه امیرعباس هویدا را به كار ببندند
(هویدا از شاه خواسته بود تا رسمیت دین اسلام را لغو و به بهائیان اجازه
فعالیت گسترده بدهد) اما از مردم به شدت میترسیدند و وحشت داشتند كه مردم
علیه ایشان دست به شورش بزنند. به همین خاطر از هویدا خواستند تا دولت در
خفا وسیله رشد بهائیان را فراهم كند...
همچنین او روش رضاشاه را در
قلع و قمع روحانیت شیعه در پیش نگرفت و به آنان (همچون سید حسین طباطبایی
بروجردی ) احترام میگذاشت. اما پس از مرگ بروجردی و مرجعیت روح الله خمینی
فاصله محمدرضا پهلوی با روحانیت زیاد شد. مخالفت خمینی با اصول انقلاب
سفید شاه در سال1342 خورشیدی سرآغاز این فاصله بود که به 15 خرداد 1342 منجر
شد.
فرآوری : طاهره رشیدی