۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

پاسخ به یک پرسش ...





همیشه این پرسش ازم میشه که با اینکه خدا منو از بهشت بیرون کرده بود ، من چه طوری دوباره رفتم تو بهشت و حوا رو فریب دادم

در اینجا کل ماجرا رو براتون تعریف میکنم ، ببینید داستان از چه قرار بوده
.
.

برای اینکه دربون بهشت ، در رو ول کرده بود به امان خدا ، رفته بود !

منهم یواشکی از لای در رفتم تو !

دیدم دربون بهشت لای بوته ها قایم شده ، داره حوا رو دید میزنه و یه چیزه دیگه هم میزد که حالا روم نمیشه بگم چی بود !

برای اذیت این مردک چشم چرون ، رفتم به حوا گفتم یه چیزی بگیر جلوی عورتت ، قبول نکرد !

هی میگفتم بده بابا ، این جونورها میبیننت ، خوبیت نداره و او هم در پاسخ میگفت ، آلان لخت و پتی مده !

بهم گفت تو املی و از نسل جوون هیچی نمیدونی !

دیدم دهن به دهن حوا گذاشتن فایده ایی نداره ، باید یک کلک ناقلایی بزنم....

بهش گفتم راستی چاق شدی ، جریان چیه ؟!

یه دفه سرخ شد و دویید جلوی برکه و اندامش رو خوب برانداز کرد و گفت وای شیکمم خیلی گنده شده !

گفتم آره بابا ، خیلی بد شدی !

نزدیک بود گریه اش بگیره ، ازم پرسید چیکار کنم که هیکلم بیاد رو فرم ؟

گفتم خوب البته باید رژیم بگیری ، سخته میدونم ولی میگن سیب هم خیلی خو ...

هنوز این سخنم به پایان نرسیده بود که دیدم حوا داره از درخت سیب قندی میره بالا !

آدم سر رسید ، گفت چیه انقدر داد و بیداد میکنید ، بهشت رو گذاشتید رو سرتون !

مثل بچه آدم بازی کنید دیگه !

یوهو چشش افتاد به حوا که سعی میکرد شیکمش رو پشت برگ درخت پنهان کنه ...

گفت داشتین قایم موشک بازی میکردید ؟ از اون هیکل هاتون خجالت بکشید !

داغ دل حوا تازه شد ، گفت شیطون جون تو راست میگفتی ، میگه از هیکلم باید خجالت بکشم ! یعنی من انقدر چاق شدم ؟!

حوا شروع کرد به عر زدن ، بیچاره آدم هاج و واج مونده بود که چی شده و هی میگفت حوا مگه من چی گفتم !

حوا گفت ، تو روزی صد بار بهم سرکوفت میزنی ! هی میگی هیکلت اینجور ، شکمت اونجور !

آدم دهنش وا مونده بود که این داره چی میگه !

آدم گفت ، شیطون جون دستم به دامنت ( آخه تازه ختنه کرده بودم ؛ دامن پام بود ) ، یه کاری بکن.

به حوا گفتم ، حوا جون ، سه تا سیب قندی بکن و بیا پایین ...

خلاصه گفتم دیگه تمومش کنید ، بیا حوا جون این سیب قندی رو بگیر ، آدم تو هم اینو بگیر ، دهنتون رو شیرین کنید.

آدم و حوا یه گاز از این سیب قندی ها زدن ، با هم روبوسی کردن و یه لبی هم از هم گرفتن.

حوا گفت ، حالا این شیکمم رو چیکارش کنم ، بهش گفتم بهترین راه اینه که یه برگ بکنی ، فعلا بذاری رو شیکمت تا ببینیم چی میشه.

خانم رفته یه برگ گیلاس آورده ، میگه این خوبه ؟!

خودم رفتم دو تا برگ گنده انجیر کندم و آوردم ، یکی دادم دست آدم یکی هم دست حوا ، گفتم اینا رو بذارید رو اون شیکمبه هاتون.

آقا ، یه دفه مثل اینکه موی خدا رو آتیش زده باشی ، نمیدونم از کجا سر رسید ، دید دهن حوا داره میجنبه ، گفت حوا ، تازگی ها شیکم باره شدی...

یوهو زر زر حوا آغاز شد !

میگم حوا چرا گریه میکنی دوباره ؟

میگه دیدی ، خدا هم بهم میگه شیکم گنده شدی !

خدا گفت نه بابا ، دارم میگن شیکم باره ، کی گفتم شیکم گنده ...

خلاصه اینقدر این حوا با خدا کل کل کرد ، که آخر سر خدا کفرش دراومد و هممون رو از بهشت انداخت بیرون !

.
.

یادم رفت بگم که دربون بهشت ، همین آقای جنتی خودمون بود.

از همون موقعه هم به جنتی معروف شد.


.
.
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر