مادر من که فرانسوی بود، به خاطر همین سیاست از پدرم جدا شد. به نظر من، مرد سیاسی به هیچوجه نباید ازدواج کند چون زندگی خیلی سختی پیشرو دارد. وقتی ما در ایران بودیم، پدرم یک خط در میان در زندان بود. این زندگی نه برای مادرم و نه برای بچهها راحت نبود. ولی ما خودمان را نصف فرانسوی و نصف ایرانی میدانیم. بگذریم که با داستانهایی که پیش آمده، گاهی نمیدانیم مملکت ما کدام یکی است. پدرم خیلی عاشق فرانسه بود. همانجا عاشق مادرم شد و با هم ازدواج کردند و چهار فرزند داشتند. پدرم دلش میخواست حداقل یکی از ما بچهها سیاست را مثل او دنبال کنیم؛ به ویژه پسرها. ولی با زندانهای مداوم پدر، آنقدر زجر کشیدیم که فکر میکردیم اگر به دنبال سیاست برویم، چه بر سر خانودههای خودمان میآید. برای همین نه تنها سیاسی نیستیم بلکه از سیاست بدمان هم میآید.
من شش ساله بودم که مادرم رفت. پدر من یکی از بهترین پدرهایی بود که کسی میتوانست داشته باشد؛ هم پدر بود و هم مادر. با وجود آنکه مدام در زندان بود ولی مرتب به ما میرسید. همه چیزمان کامل بود. فقط آنطور که دلمان میخواست، پدر را نداشتیم. آن را هم گردن سیاست میگذارم. سیاست در خون پدرم بود. همیشه میخواست انتقام پدر خودش را بگیرد چون پدرش را رضا شاه کشت. پدر ما را هم آخوندها کشتند. روزی نیست که یادش نباشم و دلم برای او تنگ نشود. خیلی زود از دنیا رفت. فقط امیدوارم راهی را که پدرم رفت، جوانها بروند. گاهی جوانها از داخل ایران با من تماس میگیرند که چه کنیم. کتاب و تاریخ میخوانند و میپرسند چرا پدرتان را کسی نشناخت و او برای این مملکت حیف بود.
در همین راستا :
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر