توضیح خانم صبا خویی در مورد انتشار این متن
سال ۱۳۸۹ آبان ماه پدرم نامه ای سرگشاده برای شاهزاده رضا پهلوی نوشتند که متاسفانه من با مشورت تنی چند از دوستان پدرم؛ بدون اجازه از بابا این مقاله را منتشر نکردم. اینک پس از گذشت ۱۰سال به این آگاهی رسیدم که خطای بزرگی کردم و پدرم را همچون جمهوری اسلامی سانسور کردم و می خواهم پیش از مرگ ایشان این نامه ی سرگشاده را بخوانید شاید شاهزاده و دوستان و مشاورانشان بتوانند اهمیت این نامه «سرگشاده اسماعیل خویی به شاهزاده رضاپهلوی»را بفهمند.
نامه ی سرگشاده ی اسماعیل خویی به شاهزاده رضا پهلوی
من باتو نگویم که چه یا چون بنویس؛
از حالِ درون یا که ز بیرون بنویس:
بنویس بدانچه ت آید از دل، یعنی،
ای شاعرِ قتل عام! با خون بنویس.
شاهزاده ی آزاده و آزادیخواه ، آقای رضا پهلوی
درود برشما.
بگذارید آغاز کنم گفته هایم را باِ نامه ی سرگشاده ای که من، بیش از ده سال پیش از این، در مارس ۲۰۰۲، به دوست آزاده و آزادیخواه و برادرِ گرانمایه و اندیشمندم دکتر باقر جانِ پرهام * نوشتم:
و، بدین سان، به زبان و بیانِ خود، بروم به پیشبازِ نهادی به نام “شورای ملی ی ایران” که خبرِ بنیاد گرفتن اش، برای همه ی کسانی که براندازی ی فرمانفرمایی ی آخوندی را یگانه راهِ رهایی ی مردمان ما از شرّ این دین سالاری ی پیشاقرونِ وسطایی می شناسند، به راستی شادی آور و امید افزاست.
اگر نامه ی سرگشاده ی خود به باقرجانِ پرهام را امروز می نوشتم، زنگ و آهنگی از خشم و خروشِ آنروزین، که بر آیند دل ازردگی و رنجشِ من از دوست و برادری بود که تا آنزمان هنوز او را از هم اندیشگانِ جمهوری خواهِ خود می دانستم- واکنون مرا به پوزش خواهی از آن نازنین وا می دارد- در زبان و بیانِ من جای خود را به آوایی حزین و اندوهناک می داد که برآیندِ نگرانی و هراسِ امروزینِ من است از آینده ی جمهوری خواهی در ایرانِ فردا.
شاهزاده ی مردم گرا وایران دوست:
نگرانی و ترسی که در نامه ی خود به دکتر پرهام از آن سخن گفتهام ،در درازای ده سالِ گذشته، به مهر و احترامی بدل شده است که با خواندن یا شنیدنِ هر بیانیه یا گفتاری از شما پیوسته افزایش می یابد. برای من روشن تر از آفتاب است دیگر که شما،”شاهزاده” نیز اگر نمی بودید، تنی از پیشروترین و روشن بینترین روشنفکرانِ امروزینِ ایران می بودید. و از بختیاری ی ماست که چنین است. چرا که از والاگهران نمی توان خواست که “هیچ آدابی وترتیبی” نجویند؛ اما از روشنفکران می توان چشم داشت که سنت شکن نیز باشند.
اگر چنین نمی بود، من هرگز به خود حق نمی دادم تا با شما از پیشنهاد یا درخواستی سخن بگویم که، پیشاپیش می دانم ، بسیاری از هواداران تان تابِ شنیدناش را نخواهند داشت.
پیشنهاد یا درخواستِ من، در آستانه ی بنیاد گرفتنِ “شورای ملی ی ایران”، در پیوند است با گرهی که از سالها پیش در کارِ”اپوزسیونِ” فرمانفرمایی ی آخوندی افتاده است: و آن را، در برابر این فرمانفرمایی ی دزد ودغل و آدمخوار، بدل کرده است به چیزی که هیچ چیز ویژهای نیست، به بودنی چونان که نابودن، به افلیجِ خاک نشینی که ناتوانی وبیکارگی ی خود را پیوسته تنها با فریادهای گوشخراش و گوشخراش تر شوندهای از ناله و نفرین می تواند پوشیده بدارد.
از مجاهدین که بگذریم – که خود از همگان گذشته اند انگار- این “اپوزسیون” طیفِ گسترده اما کم ژرفا و پراکندهای ست از، به طور کلی، شاه گرایان و جمهوری خواهان که، با یکدیگر که هیچ، هریک در میان خود نیز از “اتحاد” انگار تنها یاد گرفته اند که سخناش را بگویند، آن هم نه در همنشینی با یکدیگر، بل ،که همان از دور!
چرا چنین است؟
من یکی برآن شدهام که واپس ماندگی ی فرهنگی، اندیشگی، سیاسیای که ما در دست اندرکارانِ فرمانفرمایی ی آخوندی می یابیم در خودِ ما، دشمنانِ این فرمانفرمایی، نیز نمودها و نمادهای پنهان و آشکارش را دارد. بیهوده نیست که واژههای “شاه الهی”،”مصدق الهی”،”چپ الهی” و مانندهاشان پدید آمده اند. قانونِ ظرفهای به هم پیوسته، انگار، در این زمینه نیز کارِ خود را می کند!
و چنین است که من یکی، در دورانِ کنونی، سخن گفتن از “رهبری ی گروهی” را لاف و گزافی می یابم که تنها می تواند برآیندِ خطای دیدِ تک تکِ ما در سنجش و ارزیابی ی تواناییها و شایستگیهای فردی ی خویش باشد.
نه، نع! هنوز نرسیده است دورانی که ما، در آن، از “پیشتاز”، از قهرمان، از “رهبر”، بینیاز باشیم.
و این جاست که می رسم به شما، شاهزاده!
شما، خوشبختانه، مردم سالاری، حقوقِ بشر و بایستگی ی جدایی ی دین از فرمانروایی را باور می دارید. یعنی که به راستی سیاستمداری پیشرو و امروزین اید.
افزون براین، خوبرو و خوش سخن اید، و پیگیر و خستگی ناپذیر و خویشتن دار و شکیبا و شنوا در گفت وگو. و این همه را گمان نمی کنم کسی از جمهوری خواهان باشد که نداند و، دست کم در دلِ خویش، نستاید.
با این همه، چیزی در شما هست که جمهوری خواهان را به ناگزیر از شما می ترساند و می رماند. و آن همان، همانا، شاهزاده بودنِ شماست:
پیشینه ی دیرین و پشتوانه ی سنگینی از شاهنشاهی که شما را، در میان همگان، یگانه و بیهمتا می کند.
می بینید؟!
در این پیوند، آنچه نوش است برای شاه گرایان نیش است برای جمهوری خواهان. و تا چنین باشد که هست، طبیعی ست که این دو گروه از یکدیگر برمند.
آنچه، در این میان، کار را دشوارتر و پیچیده تر می کند این است که جمهوری خواهان، در میان خود، شخصیتی نمی یابند که در پایه و مایه ی شما “فرهمند” باشد.
و این بدین معناست که شاه گرایان از هم اکنون شاهِ آینده ی خود را دارند؛ از مجاهدین هم بگذریم، اما، جمهوری خواهان هنوز هیچ نمی دانند که رییسِ جمهوریِ ی آینده ی ایشان چه کسی خواهد بود. و باید همچنین نیز باشد، البته. در برابرِ “داشته های شاه گرایان”، اما، این یک کمبود است: و کمبودِ کمی هم نیست.
همین کمبود است که، چه بخواهیم چه نخواهیم، در ترازوی امکانات، کفه ی شاه گرایان را، پیشاپیش و آشکارا، از کفه ی جمهوری خواهان بسی سنگین تر می کند. و، تا چنین باشد که هست، گفتم، هراسیدن و رمیدنِ جمهوری خواهان از شما گریز ناپذیر است.
چه می توان کرد، شاهزاده؟!
و چه باید کرد؟
شما بارها گفته اید که، با رسیدنِ ایران به مردم سالاری و برخوردار شدنِ ایرانیان از حقوق بشر، نود و پنج درصد از آرزوهای تاریخی تان برآورده خواهد شد. گرفتاری- شاهزاده ی مردم دوست! و کمتر هم نخواهد شد حتا اگر آن را به یک یا نیم درصد نیز کاهش دهید. اعداد، در سیاست، به آسانی جای خود را به یکدیگر می دهند، با هم برابر می شوند یا از هم کوچک تر یا بزرگ تر از کار در می آیند!
در سیاست، نیم درصد برابر است با یک درصد برابر است، باپنج درصد، برابراست با صد در صد، یا هر چی!
از دیدِ جمهوری خواهان، “سخنگو” شدنِ شما در یک”شورای ملی”ی فراگیر، که جمهوری خواهان را نیز در برگیرد ،همان خواهد بود و “رهبر” شدن تان همان! از خودتان می پرسم:
آیا چنین چشم اندازی از آینده، برای جمهوری خواهان، به راستی نگرانی آور و حتا هراس انگیز نیست؟
البته که هست.
مرا ببخشید که چنین بیپرده سخن می گویم. ناگزیرم. چرا که سخن بر سرِ آینده ی ایران و ایرانیان است. نگران ام. هراسان ام. به هم نپیوستنِ آزادیخواهانِ ما می تواند به از هم گسستنِ جغرافیا و تاریخِ ما بیانجامد.
و شمایید، تنها شما، در این چرخشگاهِ تاریخی، که می توانید سرزمین و مردمانِ ما را به راهی ببرید که آرزوی همه ی ماست.
چگونه؟
با فراگذشتن از آن پنج درصد خواستِ ویژه ی خویش:
با صد درصد خواستنِ مردم سالاری، حقوق بشر و جدا داشتنِ دین از فرمانروایی که، در بنیاد، از اصولِ جمهوری خواهی ست.
آری.
تنها با دست یازیدنِ شما به این فداکاری ی قهرمانانه خواهد بود که “اپوزسیون” پاره پاره و بیکارهای که داریم خواهد توانست ازجا برخیزد، همگرا شود، سر و سامانی بیابد، و ، سرانجام، “دست به کاری زند که غصه سر آید”: البته، پس از به خود باز آمدن از تکانههای آغازینی که این از خود گذشتگی ی سنت شکنانه ی شما در نهاد و بنیادهایش افکنده باشد.
چشم بستنِ شما از این حق هر گونه بهانهای برای خودداری از پیوستن به “شورای ملی ی ایران” را از جمهوری خواهان خواهد گرفت.
پدربزرگِ شما از جمهوری خواهی آغاز کرد و به سوی پادشاهی رفت. شما می توانید از پادشاهی به سوی جمهوری خواهی باز آیید.
رضا شاه فرزندِ زمانه ی خود بود. بادا – و شادا – که شما نیز فرزندِ زمانه ی خود باشید!
چندان نگرانِ شاه گرایان نیز می توانید نباشید. بیشترینه ی اینان همچنان با شما خواهند ماند. برخیشان به این دلیل که فداکاری ی بزرگِ شما را تنها عشوهای سیاسی خواهند یافت در دلبری از جمهوری خواهان؛ و برخیشان به دلیلی که از خودتان خوانده و شنیدهام: اینان سلطنت طلبانی اند که، اگر شما نیز از ایشان جدا شوید، همچنان سلطنت طلب خواهند ماند با امید به یافتنِ پادشاهی دیگر!
من، به جد مى گویم، شاهزاده شما را، با دانش و بینش امروزین و شخصیت مردم پسندى که دارید، شایسته ى این مى دانم که نخستین رئیس جمهور آینده ى ایران باشد. ریاست جمهورى ى شما با پادشاهى چندان فرقى هم نخواهد داشت؛ چرا که، در شرایط فرهنگى ـ اجتماعى ى کنونى ى ما، ریاست جمهورى تان، کم احتمال نیست که “براى همه ى عمر” باشد!
و، بدین سان، برگزیدنِ شکلِ فرمانروایی ی آینده ی ایران- جمهوری یا پادشاهی؟- همچنان خواهد ماند برای رفراندومی که همگان آرزوی برگزار شدناش را داریم: در یکی از فرداهای نزدیک در میهنِ باز پس گرفته مان از آدمخوارانِ فرمانفرمایی ی آخوندی.
به امیدِ آن روز.
با مهر واحترام
اسماعیل خویی
بیدرکجای لندن
* دوست دانا و دیرینم.
دکتر باقرجان پرهام:
درود بر تو،
پس از بیش از چهل سال آشنایى، که از دوره ى دانشجویى مان در دانشسراى عالى ى تهران آغاز شد و در سال هاى همکار بودن مان در هیات دبیران کانون نویسندگان ایران (در ایران) به اوج دوستى، همسخنى و همدلى، رسید. اکنون براى من به راستى دردآور و دریغ انگیز است که مى بینم روزگار دارد مرا به رویارویى ى اندیشگى با تو مى کشاند. اما، خوب، روزگار است دیگر. و چاره نیست. من تورا همچنان دوست مى دارم، اما حقیقت را و مردم را و مردم سالارى را از تو بسى بیشتر. و، پس، به ناگزیر مى روم سر سطر.
و بگذار، بى پرده، بگویم:
مى گویند: دکتر با قر پرهام، پس از بیش از بیست و سه سال خاموشى ى عافیت جویانه در برابر آخوندهاى خون آشام، چون یک سلطنت طلب است، اکنون، که به میدان نبرد با این دینوسورهاى مردمخوار مى شتابد.
و، نه، خواهش مى کنم از کوره در نرو.
دست کم، نه هنوز!
من این را نمى گویم.
من مى گویم، اما، چیزکى باید باشد تا مردم، بر بنیاد آن یا به بهانه آن، چیزها بگویند.
و چیست آن “چیزک”؟
آهنگ گفتار تو :
که، در سخن گفتن با جمهورى خواهان، تند و سرزنشگر و پرخاشجو مى شود و، در سخن گفتن از سلطنت طلبان، نرم و نوازشگر و همدلانه.
انگار از جمهورى خواهان چیزى طلبکار باشى و به سلطنت طلبان چیزها بدهکار!
انگار مدعى العموم جمهورى خواهان باشى و وکیل مدافع سلطنت طلبان!
و چیست که چنین انگاره اى را در من برمى انگیزد؟
همه ى نوشته ها و گفتارهایت در دو سه ماه گذشته:
که، بدبختانه، همه شان را در اینجا نمى توانم بیاورم. و، تا این مثنوى هفتاد من کاغذ نشود، ناگزیرم به گفتاوردهایى ازت بسنده کنم.
بفرما:
آقاى دکتر حاج سید جوادى، چون یک جمهورى خواه، در تاریخ نوزده دى ۱۳۸۱، در تارنماى “ایران امروز”، به خود اجازه داده است که “گفتار ، تو ، در بنیاد اسماعیل خویى، در آتلانتا،” را ـ به گفته خودت ـ “ چیزى جز هموار کردن راه رسیدن دوباره ى خانواده ى پهلوى به قدرت سیاسى در ایران، ارزیابى نکند. یا، درست تر بگویم، و به گفته خودش: “ خطابه ى آقاى باقر پرهام … زیر عنوان، سخنى در باب رفراندم و براى ثبت در تاریخ، را … اعلام حضور نوعى از جریان روشنفکرى ى مخالف رژیم خودکامه ولایت فقیه در کنار بازماندگان سلطنت پهلوى “ بشناسد.
و ببین تو با چالشگر پیر و دلیرى که دست کم دو دهه پیش از خودت با دستگاه خلافت مردمخوار و فرهنگ ستیز و آزادى کش آخوندى جانانه رویارویى کرده است چگونه برخورد مى کنى:
“ از خودم پرسیدم … آیا خودشان ، یعنى آقاى حاج سید جوادى ، در بخش اعظم آن دوران ، یعنى در دوران ـ به گفته آقاى حاج سید جوادى ـ “ سلطنت مطلقه و خودکامه” و “رژیم پلیسى و خفقان و سرکوب” ، چه مى کرد و به چه فعالیت هایى مشغول بود؟ مگر در آن ایامى که روح الله خمینى علم مخالفت با محمد رضا شاه بر افراشت و به زودى تا جایى پیش رفت که خواستار براندازى ى سلطنت او شد، آقاى حاج سید جوادى فعالانه در کنار وى بود، یا سرگرم فعالیت در مطبوعاتى که به گفته خود ایشان نمى توانست از حکم کلى ى “اسارت” و “اختناق” و “رژیم پلیسى” برکنار بماند؟ آن همکارى هاى عادى ى مطبوعاتى ـ و قضایاى دیگر ـ با این حد از نوحه خوانى بر بیداد و ستم و اختناق پلیسى در همان رژیم چه نسبتى مى تواند داشته باشد؟ “
“ ـ و قضایاى دیگر” ؟!
ـ کدام قضایاى دیگر ؟!
من به این مى گویم “گمان پراکنى” یا “ظن آفرینى”: همان که به زبان آخوندى مى شود “القاء شبهه”:
که برد و کارکرد آن را ـ خودت هم خوب مى دانى، باقر جان! ـ به هیچ روى کمتر نمى کنى که هیچ، بسى بیشتر هم مى کنى، با افزودن این که: “اما بزودى دیدم که طرح مساله از این زاویه و مقایسه ى گذشته ى آقاى حاج سید جوادى با دعاوى ى امروز وى، در واقع، پرداختن به همان دعواهاى حیدرى و نعمتى ست که باید از آن پرهیز کرد.” در این شیوه از سخن گفتن سفسطه ى ویژه اى در کار است که من آن را ـ تا خودت نام رساترى بر آن ننهاده باشى ـ “سفسطه ى گفتن در نگفتن” مى نامم: سفسطه اى که هم دادستانان و هم وکیلان مدافع در دادگاه ها به کارش مى گیرند و، در پیشگیرى از آن، از رئیسان دادگاه نیز هیچ کارى بر نمى آید.
وکیل مدافع یا دادستان: ـ “گذشته ى متهم آلوده است به کارهاى زشت و شرم آورى که …” یا “گذشته نشان داده است که …”
یا دادستان وکیل مدافع: ـ “اعتراض دارم. قرار بود به گذشته ها، در این دادرسى، کارى نداشته باشیم.”
رئیس دادگاه: ـ “اعتراض پذیرفته است:”
من، البته، نمى پذیرم که هرگونه سخن گفتن از “گذشته” ى این یا آن کس لزوما” “بازگشتن به … دعواهاى حیدرى ـ نعمتى” باشد. پرداختن به این نکته را، اما، باید بگذارم براى پس از این.
حالیا، مى خواهم اَزَت بپرسم که مگر داشتن “همکارى هاى عادى” ـ و ، شگفتا! خودت هم مى گویى “همکارى هاى عادى” ـ با مطبوعات در زمانِ شاه به معناى سرسپرده بودن یا کنار آمده بودن یا همدست بودن با “سلطنتِ خودکامه” و “رژیمِ پلیسى” بود؟! فعالیتِ عادى ى مطبوعاتى مى توانست، و مى تواند، سرپوشى باشد بر کارهاى دیگرى. فراموش کرده اى آیا که خسرو گلسرخى نیز با مطبوعات در زمان شاه “همکارى هاى عادى” داشت ؟ همچنان که رحمان هاتفى، و بسیارى دیگر هم؟ از جمله خودم، و خودت؟ این کار را، اگر بد مى بود ـ به گفته حافظ ـ “بهتر آن بود که مطلق نکنیم”؛ چرا که کم و زیادش در گوهره آن تفاوتى پدید نمى آورد. و، تازه، همکارى هاى دکتر حاج سید جوادى با مطبوعات به زمانِ شاه ـ که همه شان هم، البته و لزومأ، آریامهرى نبودند ـ همیشه انگار خیلى هم “عادى” نبوده است؛ وگرنه نام او در فهرستِ ممنوع القلم هاى ساواکِ آریامهرى نمى آمد ـ و، از همه ى اینها گذشته، گذشته اندیشگى ى او را چه به اندیشه ورزى هاى کنونى ى او؟ مگر او یک فیلسوف است و تو به نقدِ زیر و بم ها یا چگونگى ى شکل گرفتنِ دستگاهِ اندیشگى ى او نشسته اى؟
و، با این همه، در رویارو شدن با آقاى حاج سید جوادى، هنوز انگار در آغازِ کارى: و، یعنى که، انگار در نقش هاى دوگانه اى که براى خود پذیرفته اى، در مدعى العموم بودن براى جمهوریخواهان و ـ به ویژه ـ در وکیل مدافع بودن براى سلطنت طلبان، هنوز چندان به دلاسودگى و با اطمینان به خود جا نیافتاده اى. در پاسخ نوشتن به دکتر حسین جان باقرزاده است که رداى این هر دو نقش را بر دوشِ هوش وبینشِ خویش چنان برازنده و، یعنى که، خودت را در این هر دو نقش چندان بر حق مى یابى که دست و دلت دیگر هیچ نمى لرزد در ـ یا از ـ یورش بردن به جمهورى خواهان و دفاع کردن از سلطنت طلبان.
ناگزیرم نزدیک به دو صفحه اى از نوشته ات با عنوان “گرمسلمانى از این است که حافظ دارد، واى اگر از پسِ امروز بُوَد فردایى” را، که در تارنماى “ایران و جهان”، روز سه شنبه چندم بهمن ۱۳۸۱ آمده است، در اینجا بیاورم: تا هیچ کس گمان نکند که من دارم ـ و دور باد از من چنین کارى ـ به تو تهمت مى زنم، یا که حرفى در دهانت مى گذارم، یا ـ با واژه هاى خودت در همین نوشته بگویم ـ “بخشى از سخن” ات را “از متن” بیرون مى کشم و “معناى دیگرى به آن” مى دهم.
مى گویى:
“ آقاى باقرزاده، در مقاله ى ۸ بهمن ۱۳۸۱، دوباره برگشته اند به دعواهاى حیدرى و نعمتى و تکرار این مطلب که عنوان کردن یک ائتلاف وسیع ملى با شرکت همه ى نیروهاى سیاسى از سوى رضا پهلوى از دید بسیارى از جمهورى خواهان حکایت از یک توطئه مى کند. ایشان از همه ى آنچه در میثاق با مردم آمده است فقط به این نقل جمله بسنده کرده اند که شاه … مظهر وحدت ملى و تداوم بخش هویت تاریخى و نماد یگانگى مردم در دفاع از استقلال و تمامیت ارضى کشور است، و گفته اند که این جمله بربدگمانى ها مى افزاید”.
من به عنوان شهروندى ایرانى که مثل آقاى باقرزاده میثاق با مردم را خوانده ام، از ایشان صمیمانه مى پرسم: این جمله اى که شما نقل کرده اید آیا به طور مطلق و در تعریف و تمجید و ستایش از نظام پادشاهى گفته شده است یا در مقایسه دو نظام پادشاهى مشروطه و جمهورى در صورت تأمین شرایط دموکراتیک در هر دو نظام و به عنوان تعیین یگانه نقشى که براى پادشاه در یک نظام مشروطه باقى مى ماند؟ رضا پهلوى در میثاق خویش مى گوید اگر نظام آینده ایران به انتخاب مردم، نظام پادشاهى مشروطه باشد، در چنین نظامى، پادشاه مقامى است کاملا” غیرمسئول و غیر مجاز به دخالت در امر حکومت. و تنها مظهر وحدت ملى و تداوم بخش هویت تاریخى و نماد یگانگى مردم در دفاع از استقلال و تمامیت ارضى کشور خویش. سؤال من از آقاى باقرزاده این است: مگر در یک نظام پادشاهى مشروطه نقش دیگرى هم مى شود براى پادشاه تصور کرد؟ و اگر در میثاق رضا پهلوى گفته شده است که در صورت انتخاب پادشاهى مشروطه توسط مردم این پادشاه جز آنچه شما نقل کرده اید نقش دیگرى نباید داشته باشد، آیا این سخن بدان معناست که رضا پهلوى، شاه، و فقط شاه را مظهر وحدت ملى و تداوم بخش هویت تاریخى و … مى دانند؟ به چه دلیل چنین استنباطى به شما دست داده است؟ از این گذشته، اگر شما مى خواهید از میثاق رضا پهلوى سخنى نقل کنید چرا به دنباله سخن ایشان توجهى نکرده اید که گفته است: اگر مردم به پادشاهى مشروطه رأى بدهند و بدین سان پادشاهى مشروطه مشروعیت مردمى پیدا کند، باید از هم اکنون در قانون اساسى ایران تدابیرى اندیشیده شود که این مشروعیت مردمى در تداوم بعدى زیر سایه مکانیزم موروثى بودن قرار نگیرد؟ و به صورتى نهادینه شود که پادشاهى مشروطه هیچگاه خود را از تجدید حمایت مردمى بى نیاز نبیند. آیا از این روشن تر در باب لزوم ایجاد تحول در نهاد پادشاهى مشروطه مى شود سخن گفت؟ آیا شما نظیر چنین پیشنهادى را از زبان هیچ کس دیگرى جز ایشان شنیده اید؟ و شما چه مشکلى داشته اید که به این بخش بسیار مهم از نظرات ایشان در باب پادشاهى مشروطه اشاره نکرده و بر عکس، با برگرفتن بخش دیگرى از سخن ایشان در مورد تنها نقش پادشاه (آن هم نمادین) در یک نظام پادشاهى مشروطه کوشیده اید همان بخش را از متن جدا کنید و معناى دیگرى به آن بدهید؟ از شما که به آزادیخواهى و دموکرات منشى شهره هستید آیا واقعا” چنین انتظارى مى رفت؟ بگذریم از اینکه در میثاق رضا پهلوى نه از سلطنت جانبدارى شده است نه از جمهورى. بلکه داورى قطعى در این زمینه، چنانکه شما نیز در این مقاله ۲۴ دى ماه ۱۳۸۱ خودتان در آن تأکید داشتید، به عهده مردم ایران گذاشته شده است. آقاى باقرزاده عزیز، به قول ما ایرانى ها شتر سوارى دولا دولا نمى شود. اگر شما معتقد شده اید که مبارزه با نظام جمهورى اسلامى به منظور سقوط این نظام و سپردن کار تعیین سرنوشت به مردم ایران جز با شرکت همه نیروهاى آزایخواه به مردم ما میسر نیست. و اگر مى گویید در شرایط کنونى: روشنفکران ایرانى به عنوان سخنگوى وجدان عمومى مردم باید بتوانند آرمانها و آرزوهاى دموتراتیک و آزادیخواهانه مردم ایران را در قالب بیانیه یا منشورى در برابر نیروهاى سیاسى جامعه قرار دهند و تحقق آن ها را از آنان بطلبند؟ چرا دیگر قدم به قدم عقب مى نشینید و در مقاله بعدى حرف مقاله قبلى خودتان را پس مى گیرید و سرانجام به جایى مى رسید که از رضا پهلوى مى خواهید تعهد بسپارد که چنین و چنان نکند؟ چرا فقط رضا پهلوى باید تعهد بسپارد؟ چون فرزند پادشاه و به قول شما مظهر سلطنت طلبى است؟ و چون سابقه سلطنت خوب نبوده؟ آیا سابقه جمهورى کذایى فعلى که شما و همفکرانتان و نیز همه ما در روى کار آوردن اش سهیم بوده ایم به نظر شما و جمهوریخواهانى مثل شما آنقدر درخشان است که شما نیازى به سپردن تعهد ندارید؟ از این گذشته، رضا پهلوى این تعهد را به چه کسى باید بسپرد؟ به شما به نمایندگى از مردم ایران؟ شما خودتان را نماینده مردم ایران مى دانید؟ اگر چنین است دیگر چه نیازى به رأى مردم ایران است. رأى شما و همفکران شما براى حل مسئله ایران کافى خواهد بود. در کجاى میثاق رضا پهلوى، شما بوى این خطر را استشمام کرده اید که قرار است با نیروى قهریه مسلح نظامى (داخلى یا خارجى) ایشان به تخت سلطنت بنشینند؟ و اگر براى این احساس خطرتان دلایلى در دست دارید، چرا لازم ندیده اید این دلایل را ارائه دهید تا مردم ایران بدانند و آگاه باشند؟ تعهد سپردن آقاى رضا پهلوى آیا جلوى چنین خطرى را خواهد گرفت؟ و اگر اصولا” رضا پهلوى یا هر شخص دیگرى امیدى پنهانى به حمایت چنین نیرویى داشته باشد آیا وقت خود را بیهوده صرف این خواهد کرد که با نوشتن میثاق من و شما و امثال ما را قانع کند؟ با داشتن یک چنین حمایت نظامى چه نیازى به قانع شدن من و شما هست؟
آدمى که تشنه قدرت باشد کافى است از همان حمایت هاى پنهان بهره برگیرد و بر خر مراد خویش سوار شود. آیا به راستى تصور مى فرمایید که طرح چنین پرسش هایى در شأن فعال سیاسى با تجربه اى مثل شما هست یا فقط براى راضى نگاه داشتن همان اندک شمار مدعیان جمهوریخواهى که خودتان به درستى فرموده اید جز کلمه جمهوریخواهى در کمتر نکته دیگرى با هم توافق دارند از سوى شما عنوان شده است”
خوب، باقر جان: وگیل مدافعِ سلطنت طلبان بودن آیا شاخ و دُم دارد، یا مدعى العموم بودن براى جمهوریخواهان؟ از شاهزاده رضا پهلوى چنان سخن مى گویى که انگار “هرچه آن خسرو کند شیرین بُوَد”؛ و با جمهوریخواهان چنان سخن مى گویى که انگار این “کم شماران” شایسته ى هیچ نیستند مگر تو سرى و تو دهنى خوردن. از دیدگاه تو، هر چه رضا پهلوى مى گوید و مى نویسد، از پیش، “روشن” است، و درست و شک ناپذیر است، و به روشنى و به درستى و بى چون و چرا در راستاى همسخن و همراه کردن “همه ى نیروهاى آزادیخواه”، است: آن هم تنها و تنها در راه برانداختنِ فرمانفرمایى ى آخوندى، و نه به هیچ انگیزه ى دیگرى؛ حال آنکه، از سوى دیگر، جمهوریخواهان هیچ سودایى در سر ندارند مگر سنگ انداختن در این راه. و چنین است که خود را وظیفه مند مى یابى به آراستن و پیراستنِ سخنان شاهزاده، از یک سو، و بدخواهانه و کژ نمایاندنِ گفته هاى جمهویخواهان، از سوى دیگر: و در این هردو راستا ـ دریغا! ـ حتى از ناراستى و هوچى گرى نیز رویگردان نیستى. برخى از سخنان شاهزاده در “میثاق” او با مردم را من نیز، بى گفت و گو، درست مى یابم؛ و، در برخورد با تک تک شان، مى توانم بگویم: “جانا! سخن از زبان ما مى گویى” . متن این “میثاق”، اما ـ و بدبختانه ـ آلوده است به سخنانى که از آنها بوهاى ناخوشایندى برمى خیزد. شاهزاده، در این متن ـ همچنان که در گفت و گوهاى رادیویى و تلویزیونى ى خود، با کسانى که او را “اعلیحضرتا!” مى خوانند ـ انگار خود را “شاهزاده” به معناى “ولیعهد” یا “وارث تاج و تخت شاه” نیز مى گیرد، و نه “شاهزاده” تنها به معناى “فرزند شاه”. و، یعنى که، فراموش مى کند، یا خود را به فراموشى مى زند که ـ گرچه او تا جاودان همچنان فرزندِ شاه یعنى شاهزاده خواهد بود، اما، تخت و تاجى دیگر در کار نیست تا او بتواند وارث آن باشد. و این یعنى که سخن گفتن از “نقش ویژه ى شاه در نظام سلطنت مشروطه” را دیگر ۲۴ سالى است که تنها مى توان سخن گفتن از یک “تعریف”، با کاربرد پژوهشى و دانشگاهى، دانست و نه سخن گفتن از واقعیتى به هنگام، امروزین و آینده دار؛ درست است که، در”نظامِ سلطنت مشروطه”، “پادشاه مقامى است کاملا” غیرمسئول و غیرمجاز به دخالت در امر حکومت، و تنها مظهر وحدت ملى و تداوم بخش هویت تاریخى و نماد یگانگى مردم در دفاع از استقلال و تمامیت ارضى کشور خویش”. این، اما، تعریفى منطقى است از نقش شاه در چنین نظامى که با واقعیت تاریخى ى آن، در فرمانفرمایى ى “آن پدر و پسر”، هیچ همانندى و پیوندى نداشت. نه رضا شاه، در این معنا، به راستى، یک “پادشاه مشروطه” بود و نه محمد رضا شاه. هردو خودکامه بودند؛ و همین خودکامگى ى ایشان بود، به راستى، که تاج و تختِ دودمان پهلوى را بر باد داد و پرونده ى سلطنت در ایران را ـ من یکى امیدوارم براى همیشه ـ بست.
تعریفِ منطقى و مجردِ نقشِ شاه در نظام سلطنت مشروطه، البته، هنوز هم همان است، و تا جاودان همان خواهد بود، که شاهزاده مى گوید و تو مى گویى. دکتر باقرزاده، اما، درست بودنِ این تعریف را نیست که به پرسش مى گیرد: تا تو، به پرخاش ـ و، مى بخشى ـ هوچى گرانه ـ از او بپرسى: “مگر در یک نظام پادشاهى ى مشروطه، نقش دیگرى هم مى شود براى پادشاه تصور کرد؟” انگار او منکر این “تعریف” شده باشد، براى نمونه، که، در سیستم اعداد طبیعى، صفر یک عدد است یا نقش یک عدد را بازى مى کند؛ یا که، در نظام پادشاهى ى سوئد، شاه را با حکومت هیچ کارى نیست، و تنها نقش نمادى ملى را دارد! آقاى باقرزاده مى گوید سخن گفتنِ شاهزاده از نقشِ پادشاه در نظام سلطنت مشروطه نمونه اى است از سخنان او در “میثاق” خود با مردم که جمهوریخواهان را “نگران” مى کنند. و راست هم مى گوید. خودِ من یکى. من مى بینم ۲۴ سال است که مردم ما اسیرِ ضد ملى ترین، ضدایرانى ترین، و ضدمردمى ترین فرمانفرمایى در سراسر تاریخ خویش اند؛ و، با این همه، “وحدت ملى و هویت فرهنگى” ى ما کوچکترى آسیبى ندیده است، آن هم به رغم جنگى که ـ دست کم ـ “تمامیتِ ارضى” ى کشور ما را هدف گرفته بود. در ۲۴ سال گذشته، شاهى در کار نبوده است؛ اما ایران همچنان ایران است و ایرانى همچنان ایرانى. و من بر بنیاد همین واقعیت است که نقشِ شاه در پادشاهى مشروطه را نقشى پوشالى، انگلى و بیهوده مى دانم: مقامى پرهزینه براى مردمانى نادار، که هیچ کارى هم نمى کند و هیچ کاره اى هم نیست. کار او بایسته و سودمند نیز نمى شود، و نخواهد شد، حتى اگر “مکانیسم موروثى بودنِ” پادشاهى “به صورتى نهادینه شود که نماد پادشاهى ى مشروطه هیچ گاه خود را از تجدید حمایت مردمى بى نیاز نبیند”.
این “پیشنهاد” شاهزاده ـ شاید براى هموارتر شدنِ راهِ او به سوىِ شاه شدن ـ نقشِ “پادشاه مشروطه” را بسى نزدیک مى کند؛ به نقش یک “رئیس جمهور براى همه ى عمر”؛ و مى شد آن را چون پیشنهادى ـ به گفته ى تو، باقرجان! ـ “در باب لزوم ایجاد تحول در نهاد پادشاهى مشروطه پذیرفت و حتى ستایش کرد اگر، و تنها اگر، نظامى که هم اکنون بر ایران فرمانروا است پادشاهى ى مشروطه مى بود. اما پادشاهى مشروطه در ایران ورافتاده است؛ و، از همین رو، این سخن تو که: “آیا از این روشن تر در باب لزوم تحول در نهاد پادشاهى مشروطه مى شود سخن گفت؟” تنها یک هوچى بازى است. مُرده که تحول نمى پذیرد، دوست من! ـ مگر آن، البته، که تو نظام فرمانروایى در ایران آینده را از هم اکنون نظام پادشاهى ى مشروطه ببینى، یا بخواهى: که، در آن صورت، و البته تنها در آن صورت، گیج کننده و شگفت انگیز نخواهد بود رنگ و بویى از چاپلوسى و هوچى بازى که این سخنانت در خود و برخود دارند: “آیا شما، آقاى باقرزاده! ، نظیر چنین پیشنهادى را از زبان هیچ کس دیگرى جز ایشان شنیده اید؟ و شما چه مشکلى داشته اید که به این بخش بسیار مهم از نظرات ایشان در باب پادشاهى ى مشروطه اشاره اى نکرده” اید؟!
زیرا، در آن صورت، آشکار خواهد بود که تو نه تنها وکیل مدافع سلطنت طلبانى، بل، که خود نیز تنى از آنانى.
چرا، به جاى شگفت زده شدن و هورا کشیدن از این که شاهزاده پیشنهادى دارد که نظام پادشاهى مشروطه را به نظام جمهورى نزدیک مى کند، از او نخواهیم تا واپسین گام را نیز به سوى مردم گرا شدن بردارد و جمهوریخواه شود؟ من، به جد مى گویم، او را، با دانش و بینش امروزین و شخصیت مردم پسندى که دارد، شایسته ى این مى دانم که نخستین رئیس جمهور آینده ى ایران باشد. ریاست جمهورى ى او با پادشاهى ى دلخواهش چندان فرقى هم نخواهد کرد؛ چراکه، در شرایط فرهنگى ـ اجتماعى ى کنونى ى ما، ریاست جمهورى ى او، یا هر کس دیگرى، کم احتمال نیست که “براى همه ى عمر” باشد!
و بى درنگ بگویم که درست به دلیلِ همین “شرایط” است که من یکى بازگشت سلطنت ـ تو بگو پادشاهى ـ به ایران را سرنوشتى شوم مى شناسم براى میهن و مردمان خویش. میزان بى سوادى در جامعه ى ایرانى بدبختانه، هنوز بسیار بالا است. درصد بالایى از هم میهنان ما زیر خط فقر زندگانى مى کنند. تن دادن به زور و خودکامگى ، در درازاى تاریخ، درونى ى بسیارانى از ما شده است. و، از همه با اهمیت تر، مردمان ما هنوز هیچگاه فرصتى را که به راستى فرصتى باشد براى تجربه کردن دموکراسى به دست نیاورده اند. گناه این همه، البته تاکنون، بیش و پیش از همه، به گردن شاه و شیخ بوده است. این حقیقت، اما، این حقیقت را از میان بر نمى دارد که مردمان، در شرایط نادانى و نادارى، بت ساز یعنى خودکامه پرورند، گیرم سرانجام بت شکن یعنى خودکامه افکن نیز باشند. و درست است که هم میهنان ما، در “انتخاباتِ” همین یک هفته پیش، به سراپاى فرمانفرمایى ى آخوندى به فریاد گفتند “نع”؛ و این نشانگرِ اوج گرفتنِ بیدارى وآگاهى ى سیاسى ى ایشان است؛ اما ریشه دار بودنِ پدرسالارى و “استبداد آسیایى” در فرهنگهایى همچون فرهنگِ ما راه را براى بازگشتِ خودکامگى به کشورهایى همچون کشورِ ما، دست کم تا آینده هاى پیشبینى پذیر، همچنان باز مى گذارد. و درست به همین دلیل است ـ باقرجان! ـ که همانندانم و من، بى گفت و گو، جمهورى را بر پادشاهى بر مى گزینیم .
و نگو: جمهورى هایى داریم که رئیسهاشان فرزندان خود را به جانشینى ى خود مى گمارند؛ و جمهورى ى اسلامى را داریم که، خام خام، آدم مى خورد.
آرى، داریم. -سوریه ى، حافظ اسد و کره ى شمالى ى کیم ایل سونگ، تا کنون، و ایکاش تا همیشه- که اینها، اما، استثناء هایى شوم اند که قاعده را گمان نمى کنم بتوانند براندازند. “پسرِ ناقص عقلِ” یک رئیس جمهور را آسانتر مى توان از کار بر کنار کرد تا پسرِ ناقص عقلِ یک پادشاه را.
و، تازه، مگر قرار نیست شاه در نظامِ مشروطیت تنها “نقشى نمادین” داشته باشد؟
شاهزاده ى ما، اما، از هم اکنون درباره ى همه چیز رهبرانه نظر مى دهد. مى شود آیا، و اصلا” درست است آیا، که یک رهبر، با رسیدن به قدرت، از همه ى نظریه هاى سیاسى ى خویش دست بردارد و، “زبان بریده، به کنجى” بنشیند و تنها “سلطنت” اش را بکند و به کارِ “حکومت” کارى نداشته باشد؟
گمان نمى کنم:
به ویژه که آهنگِ گفتارِ شاهزاده، در”میثاق” خویش با مردم، از آهنگِ گفتارِ یک شهروندِ عادى و ناسیاسى ى ایرانى به دور است که هیچ، از هم اکنون اِى همچین بفهمى نفهمى آریامهرانه نیز هست:
“من به آن عهدى که در آن روزهاى تاریک با خود بسته بودم، در تمامى این سالهاى پُرمشقت و رنج براى مردم کشورم، تا به امروز وفادار مانده ام: کوشش براى تماس با نخبگان فکرى و سیاسى ایران، از داخل و خارج کشور، به ویژه کوشش براى تماس و گفت و گو با جوانان … “.
و خودکامگى را شاهزاده تنها در گذشته هاى دور مى بیند، نه در همین دیروز آریامهرى:
“مبارزه امروزى مردم ایران با استبداد مذهبى حاکم براى این نیست که این استبداد سرنگون شود ولى جاى خود را به نظامى بسپرد که دوباره به گونه اى دیگر باز تولید کننده ى سنتهاى استبدادى در گذشته هاى دور باشد.”
و پدر تاجدار خود را مظلومى سیاسى مى داند که، اگر آخوندها مى گذاشتند، مى رفت تا به زودى همه ى حقوق و آزادى هاى شهروندى را به مردمان ما اعطا فرماید.
شاهزاده انقلابى را که ـ اگر، به گفته ى زنده یاد شکرالله پاک نژاد “ملاخور” نشده بود ـ مى توانست مردمان به جان آمده از خودکامگى ى فزاینده ى شاه و نک حزب “رستاخیز” اش را، بى نیاز به پاسپورت گرفتن و ترک میهن گفتن، دست کم به کمترینه اى از خواسته هاى انسانى ى خود برساند، یک “شورش” مى نامد.
“شورش” ویران مى کند تا ویران کرده باشد. انقلاب، اما، ویران مى کند تا بسازد. “شورش” هدفى فراتر از خود ندارد، گیرم زمینه هاى پیش آمدن آن نا خُرسندى هاى مردمى باشد. “انقلاب”، اما، براى رسیدن به آرمان یا آرمان هایى ست که در مى گیرد. “شورش” را مى توان، و باید، سرکوب کرد. انقلاب، اما، سرکوب شدنى نیست. اگر آنچه در سال ۵۷ در ایران درگرفت “شورش” مى بود، وظیفه ى فرمانفرمایى ى آریامهرى بود که آن را سرکوب کند. چرا نکرد؟ اگر مى توانست و نکرد، وظیفه ى تاریخى ى خود را انجام نداد؛ و، در نتیجه، بى عرضه بود و حق اش بود که برافتد. حقیقت این است، اما، که نمى توانست. خود شاه نیز غریو “انقلاب” مردم را بود که شنید، نه صداى “شورش” ایشان را. اکنون از کجاست و چراست که شاهزاده و اندرزگویانش، در بازنگریستن به انقلابِ بهمن، کاسه هاى داغ تر از آش شده اند؟ من یکى در این چگونگى چیزى سخت نگران کننده و هراس انگیز مى یابم. و بر آنم که همین چگونگى بس است تا ـ با واژه هاى خودت بگویم، باقرجان! ـ “آزادیخواهان راستین” را بر آن دارد تا از شاهزاده بخواهند به نقدِ گذشته ى شاهنشاهى بنشیند، یا برخیزد، تا بسیارانى از آزادیخواهان ـ باز هم با واژه هاى خودت بگویم ـ “تکلیفِ خود را با ایشان بدانند”.
و، تا از یادم نرفته است، بگویم که تو نیز ـ باقرجان! .ـ “انقلابِ” ۲۲بهمن را، همچون شاهزاده و همه ى سلطنت طلبان، تنها یک “شورش” مى دانى. جز این اگر مى بود، بر منشور ۸۱ ایراد نمى گرفتى که چرا در “روزِ ۲۲ بهمنِ رژیم” پخش شده است؛ و ایراد خود را به این دروغ نمى آلودى که: آن هم “در سایتى که به طرفدارى از جمهورى ى اسلامى و اصلاح طلبان مشهور است.” همگان مى دانند که منشور ۸۱ ، هم از آغاز، در سایتى به همین نام،WWW.MANHSOOR.ORG، انتشار یافته است؛ و پذیرندگان یعنى امضاء کنندگانِ آن پاسخ گوى این پرسش نیستند که چرا سایتى هوادار جمهورى اسلامى یا اصلاح طلبان یا جمهورى خواهان یا مشروطه خواهان یا هر گرایش دیگرى نیز آن را به بینندگان خود عرضه مى دارد.
این یکى.
دیگر این که ۲۲ بهمن همانا یکى از روزهاى تاریخى و ملى ى ما است که ملاخور شدن و بدفرجام بودنش کمترین چیزى از گوهره ى مردمى ى آن نمى کاهد؛ همچنان که ـ و در راستاى برعکس ـ ۲۸ مرداد نیز یکى از غم انگیزترین و عبرت آموزترین روزهاى تاریخى ى ما است، گیرم شاهنشاه آریامهر به خیره مى کوشید تا آنرا از یادِ مردم و تاریخ بزداید. و از خودت مى پرسم ـ آقاى دکتر پرهام! .ـ : “روز ۲۲ بهمن رژیم” خواندن روز انقلاب، آیا نشانه اى از سلطنت طلب بودن، یا دست کم همدلى نمودن با ایشان، نیست؟ و آیا، گیرم نخواسته و ندانسته، نشانه اى دیگر از همین گرایشِ خویش به راست نمى دهى، آنجا که آقاى حاج سید جوادى را براى “روضه خوانى” درباره ى “کربلاى ۲۸ مرداد” سرزنش مى کنى؟ و باز هم نشانه اى دیگر از همین گرایشِ تو آیا آشکار نیست در همین از خود بیرون آمدنت در نقش وکیل مدافع سلطنت طلبان بودن، آن هم به زمانى که ایشان، خود، ده ـ پانزده رادیو و تلویزیون دارند، نه تنها براى دفاع کردن از خود، بل، که براى یورش بردن به هرکه در هرجا به دیدن ابرویى بالاى چشم ایشان گستاخ شود؟ و نشانه هایى دیگر، باز هم از همین گرایشِ تو، آشکار نیست آیا در بسیارى از سخنانِ دیگرى که، به روز ۱۱ فوریه، در “رادیوى صداى ایران”، با آقاى حسین مهرى مى گویى؟ به برخى از این سخنان، پس از این و در جاى خود خواهم پرداخت. و آیا خودت آغاز نمى گنى به روضه خوانى یعنى به مردم فریبى، آنجا که مى گویى: “این منشور… از حرفها و خواستها و سطح مبارزات مردم ایران در داخل کشور فرسنگها عقبتر است. من امروز وقتى که گفت و گوى آقاى قائم مقامى را با آقاى عباس فخرآور، این دلاور دلیر، مى شنیدم، باور کنید، دو ساعت تمام گریه کردم. مى دیدم این جوان و جوانانى مثل این در داخل کشور خواستار چه چیزى هستند و ما روشنفکران در خارج کشور، به نام حقوق بشر و امضاء جمع کردن، خواستار چه چیزى، از خودم خجالت کشیدم…”
و، پس، من آیا حق ندارم ـ همچنان که با اندیشیدن به قهرمانى هاى جوانانى همچون فخرآور، باطبى، طبرزدى، برادران محمدى و مانندهاشان، به خود مى بالم ـ به چون تویى نیز حق بدهم که از خودت به راستى خجالت بکشى؟ خجالت کشیدن تو، البته، از خودت نیست: از کسانى است که “این منشور را امضاء کرده اند”: “کسانى که نظر خودشان را در گذشته و در برخورد با میثاق رضا پهلوى و مسئله ى ضرورت آشتى ى ملى و اتحاد ملى، فارغ از چپ و راست و سلطنت و جمهورى خواهى، ضمن گفت و گو با خودِ شما ـ آقاى مهرى! ـ از طریق همین صداى ایران، با صراحت و شجاعت اعلام کرده یا به صراحت و شجاعت نوشته و راه نجات ملت ایران را تنها در یک چنین مبارزه ى متحد ملى دانسته اند و من الان اسم شان را ، نمى خواهم ببرم، زیرا آشکار است که نام همگى شان اسماعیل خویى است! ، … جزو امضاء کنندگان این ، منشور مى بینم شان ، … “
به یاد مى آورم که پدرم روزى سیلى ى آبدارى نواخت بر چهره مردى که به او بدهکار بود، به یادم نیست، یا از او طلبکار. آن مرد به فریاد گفته بود: “تقصیر منِ جاکِشِ مادر به خطاى بى همه چیز است که ….” پدرم خروشید که “مردک! تو این ناسزاها را به خودت مى گویى تا به من گفته باشى!”
تو نیز ـ آقاى پرهام! ـ در اینجا مى گویى : “از خودم خجالت مى کشم”، تا گفته باشى: از پذیرندگان منشور ۸۱، یعنى به ویژه از اسماعیل خویى، خجالت مى کِشم.”
و بکش! حق دارى خجالت بکشى. اما فقط از خودت.
بارى. باز هم بروم سر سطر.
گمان مى کنم بر همگان آشکار باشد که شاهزاده رضا پهلوى یک سلطنت طلب است، آن هم به پُررنگ ترین معنا، یعنى بدین معنا که، اگر سلطنت طلبان، یا پادشاهى خواهان، سلطنت یا پادشاهى را براى ایران مى خواهند، او آنرا براى خود مى خواهد: و، همراه با هواداران خویش، فراموش مى کند که بازگشت سلطنت به ایران لزومأ بازگشت خانواده ى او به پادشاهى نخواهد بود: دلیلش این که، پس از انقلابِ مشروطیت، سلطنت بازگشت، اما خاندان قاجار نه. این همه بر همگان آشکار است. آنچه بر همگان آشکار نیست و تو نیز ـ دوست من! ـ انگار آشکار شدن آن را خوش نمى دارى این است که شاهزاده چرا نظام حکومتى ى دلخواه خود را به بانگ بلند اعلام نمى دارد؟!
بگذار بى پرده بگویم که دلیل این چگونگى، به گمان من، این است که شاهزاده مى خواهد نه تنها رهبر سلطنت طلبان، بل، که رهبر همگان باشد.
“امروز فقط اتحاد!”
معناى این شعار، براى من، زنگ و آهنگ آشنایى دارد. بیست بیست و پنچ شش سال پیش هم آن را مى شنیدم. البته با واژه هایى دیگر.
خمینى هم مى گفت: امروز “همه با هم!”
او نیز مى خواست نه تنها پیشواى بنیادگرایان اسلامى، بل، که “امام” همگان باشد.
اَزَش مى پرسیدند: “حکومت اسلامى چگونه حکومتى است؟”
مى گفت: “امروز وقت این حرفها نیست. بگذارید شاه برود، بعد …. “
و دنباله ى سخن خود را در دل مى گفت: “بعد خواهید دید که خواب چگونه حکومتى را مى بینم!”
امروز نیز، من گمان مى کنم، شاهزاده بسیارى از سخنان خود را تنها با دل خویش مى گوید و با همکاران و یاران نزدیک خود.
و تجربه ى خمینیسم باید بر مردمان ما روشن کرده باشد که آن که با ما مى گوید: “امروز وقت این حرفها نیست”، در دل خویش، و در حقیقت، مى گوید: “هیچ گاه وقت این حرفها نخواهد بود”.
با این همه، من شعار شاهزاده را مى پذیرم:
“امروز فقط اتحاد!”
آرى، اما اگر، و تنها اگر، معنایش تنها این باشد و نه بیش:
براى برانداختن جمهورى ى اسلامى، امروز فقط اتحاد!
با این شعار، بسیارى از جمهوریخواهان گمان مى کنم آماده باشند تا با مشروطه خواهان نیز همکارى کنند: اما فقط براى برانداختن جمهورى ى اسلامى، و تا بر انداختن آن و، آشکارا، با هویت جمهوریخواهانه ى خویش.
با از میان رفتن جمهورى ى اسلامى، اما، بسیارى از نیروهاى همکار از یکدیگر جدا خواهند شد و، در راه رسیدن به شکل حکومت دلخواه خود ـ و امیدوارم تنها با شیوه هاى مردم سالارانه ـ رویاروى یکدیگر خواهند ایستاد.
آیا این سخنان را شاهزاده رضا پهلوى پذیرفتنى مى یابد؟
آیا مى خواهد گامى بردارد براى از میان برداشتن این “نگرانى” و “بدگمانى” ى جمهوریخواهانى همچون همانندانم و من، که مى ترسند ما، دیگر بار، با همان گونه اى از فریب و دروغ رویارو باشیم که در “همه با هم” گفتنِ خمینى تبلور مى یافت؟ اگر چنین است، شاهزاده باید به بانگ بلند بگوید که او یک پادشاهى خواه است؛ و که او خود مى خواهد در آینده پادشاه ایران باشد.
این، تازه، تنها یکى از نگرانى هاى من است ….
پس، مى بینى ـ باقرجان؟ ـ که من نیز، همچون آقاى باقرزاده، از شاهزاده مى خواهم تا “چنین و چنان” کند؛ و از یکى از خواسته هاى ساده ى خود در همین جاى این نامه سخن گفتم، تا روشن باشد که توپ و تشر زدن هاى تو به آقاى باقرزاده را نامى جز هوچى گرى نیست، آنجا که مى نویسى: “سرانجام به جایى مى رسید که از رضا پهلوى مى خواهید که تعهد بسپارد که چنین و چنان نکند. چرا فقط رضا پهلوى باید تعهد بسپارد؟ چون فرزند پادشاه و به قول شما مظهر سلطنت طلبى است؟ و چون سابقه ى سلطنت خوب نبوده؟ آیا سابقه ى جمهورى ى کذایى ى فعلى که شما و همفکرانتان و نیز همه ى ما در روى کار آوردنش سهیم بوده ایم به نظر شما و جمهورى خواهانى مثل شما آنقدر درخشان است که شما نیازى به تعهد ندارید؟ از این گذشته، رضا پهلوى این تعهد را به چه کسى باید بسپارد؟ به شما به نمایندگى از مردم ایران؟ شما خودتان را نماینده ى مردم ایران مى دانید؟
اگر چنین است دیگر چه نیازى به رأى مردم ایران است. رأى شما و همفکران شما براى حل مسئله ایران کافى خواهد بود.”
نه، برادر! جمهوریخواهان نه آخوند و نه دیوانه، تا خود را نمایندگان خود برگزیده ى مردمان ایران بدانند. بسیارى از ایشان، هریک، تنها چون یک شهروند ساده ى آزادیخواهِ ایرانى است که مى خواهند به نداى “امروز فقط اتحادِ” شاهزاده پاسخ دهند: یعنى که با او، در راستاى برانداختن فرمانفرمایى ى آخوندى، همکارى کنند. تنها سخنى که مى گویند این است که همکارى کردن شان با او در این راستا “شرایطى” دارد.
و ناگفته نگذارم، دراینجا، که پاسخ این پرسش ات: “رضا پهلوى این تعهد را به چه کسى باید بسپارد؟” این است: به همانان که مخاطبانِ “میثاق” اوى اند، مردم.
آرى.
و، باز هم تا از یادم نرفته است، بیفزایم که حسین جان باقرزاده را متهم مى کنى، و نه به راستى به راستى، که بخشى از سخنان شاهزاده را از متن میثاق اش بیرون مى آورد و معناى دیگرى به آنها مى بخشد؛ و، یعنى که، او دست به تحریفِ سخنان شاهزاده مى زند. خود، اما، دست به تحریف بسیار بزرگتر و سخت خطرناک ترى مى زنى: تحریف تاریخ. تو شخصیت و موقعیتِ شاهزاده را از متن دوهزارو پانصد سال شاهنشاهى و سلطنت ، یا ـ دستِ خیلى کم ـ از بطن پنجاه و هفت سال فرمانفرمایى ى شاهانه ى خانواده ى او بیرون مى آورى و به آن، به ویژه به آینده اش، با دیدى تجریدى نگاه مى کنى . انگار نه انگار که شاهزاده به راستى شاهزاده است و پیرامون او پُر است از همان نامردمانى که زیر سایه ى رضاخان و شاهنشاه آریامهر بر گرده ى مردم سوار بودند و، زالووار، خون شان را مى مکیدند. تجریدى مى نگرى به فرهنگ شاه زده ى ما و از خود نمى پرسى که از کجاست و چرا است که همچون منى نیز، هنوزا که هنوز است، در سخن گفتن از شاهزاده، یعنى در غیاب او، نیز ـ جز آنگاه که بر گفتارِ خویش آگاهم ـ او را “ایشان” مى خوانم و نه “او”. از احترام است این؟ یا از ترس: ترسى درونى شده ى همه ى کسانى که در سایه ى فرهنگى ى خودکامگى ى آریامهرى بار آمده اند؟
من، البته، شاهزاده را به هیچ روى و به هیچ چیز متهم نمى کنم. دور باد از من این که خواسته باشم گناهان پدربزرگ و پدرش را حتى به رخ او بکشم، چه رسد به این که خواسته باشم بار گناهانِ ایشان را بر دوش او بگذارم. همچنان که از “فضل پدر” پسر را حاصلى نیست، گناهان پدر را نیز به گردن پسر نشاید و نباید انداخت. من موقعیتِ آقاى رضا پهلوى را تنها چون یک شاهزاده است که براى آینده ى ایران نگرانى آور مى دانم، آن هم تنها به این دلیل که سلطنت ـ تو بگو پادشاهى ـ را براى آینده ى ایران خطرناک مى بینم. و بر آنم که سلطنت، اگر به ایران بازگردد، به زودى و با همان ویژگى هاى پیشینِ خویش، خود را بازسازى خواهد کرد. و درست به همین دلیل هم هست که ـ همچون خودت ـ “تعهد سپردن” هاى شاهزاده به مردم ایران براى آینده را بى پشتوانه مى یابم. این، اما و البته، دلیل نمى شود بر این که جمهوریخواهان، هم اکنون و در راه برانداختن جمهورى ى اسلامى با او همکارى نکنند، آینده، همچون دوردستان، از دیدرَس و دسترس ما بیرون است؛ در اکنون و در اینجا، اما، همه چیز را میتوان دم به دم باز نگریست و باز سنجید.
بارى. دوباره سر سطر.
و، اما، و باورکن ، گمان نمى کردم از باقرجان پرهامى که من مى شناسم کارى بدتر از نوشتنِ “گرمسلمانى از این است …” بتواند سربزند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر