۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

نارضایتی یک بسیجی از وضعیت کنونی


آخه آدم دردش رو به کی بگه !

ممد تیغی بدو بدو اومد سراغم و گفت بدو مملی تو مسجد زیر گذر روغن و برنج میدن ، زنبیل رو وردار و بیا.

ننم گفت قربونت حالا که میری نمیشه این خواهر کوچیکتو هم ببری که اونم روغن و برنج بگیره ، گفتم نه ننه مگه شهر هرته ، اینا مال امام زمونه ، حساب کتاب داره. به اذای هر دونه برنج باید به امام زمون حساب پس بدیم .... امام که کشک نیست ، حواسش جمعه ، میدونه هر یه دونه برنج چقدر کالری درست میکنه و در اذاش چند تا باید باتوم بزنیم تو سر و کله این حرومی ها.

آبجی سمیه که نمیتونه کسی رو چماقکاری کنه ، منم که نمیتونم یه دستم باتوم باشه یه دستم چاقو ....

ممد داد زد بیا بابا ، دیر برسیم برنج و روغن تموم میشه و ...

خلاصه بدو بدو رفتیم تا زیر گذر .... آقا چه صفی بود ، سه ساعت تو صف واستادیم تا بالاخره نوبت ما شد ، اولش ، حاج آقا یه باتوم داد دستم و بابتش امضا ازم گرفت که نبرم بازار سیا بفروشم ، بعدش قول گرفت که وقتی باتوم رو میارم تحویل بدم ، کم کم باید خون 12-10 محارب روش باشه.

سوال کردم از کجا میفهمن که خونه چند نفره ، حاج آقا گفت ، امام زمون خودش لابراتوار داره ، آنالیز میکنه میفهمه.

خلاصه باتوم رو دادن دستمون و امضا ازمون گرفتن و فرستادنمون انبار برای تحویل گرفتن روغن و برنج ، نوبت به ما که رسید ، حاج آقا گفت دیر اومدین روغن تموم شده.

گفتم حاجی ، بالاغیرتا یه حالی به ما بده ، بی روغن برم خونه ، ننم خشتکش رو میکشه سرم.

حاج آقا گفت خیلی اهل حالی ؟؟ گفتم آره حاجی ! گفت باشه ، اینجا که نمیشه ، ساعت چهار بیاین دم حجره ، یه حالی بهتون میدم.

ساعت چهار منو ممده رفتیم دم حجره حاجی ؛ خودش بود و اون یکی حاجیه که ازمون امضا گرفته بود ، رفتیم تو و درو پشتمون بست و گفت خوب نیست که مردم ببینند ، همگی رفتیم تو پستو ، یه اتاق نموری بود و تاریک ، بیچاره حاجی با منقل زغالی اتاق رو گرم میکرد ، یه منقل او وسط بود و دو سه تام گوشتکوب ! هرچی فکر کردم این گوشتکوبا رو چرا دور منقل گذاشتن ، عقلم به جایی قد نداد ، رومم نشد که سوال کنم.

ممد با آرنج یه سوخولمه بهم زد و با سر یه علامتی داد و یواشکی گفت جریان چیه ؟

حاج آقا دید ، خیلی بد شد ، حاجی گفت بشینید برم چهار تا چایی دبش بیارم ، گفتم نه حاجی ننم منتظرمه ، گفت خوب ننه ات رو هم میاوردی ، گفتم آخه باید مواظب آبجیم باشه ، اون یکی حاجی سوال کرد که آبجیت چند سالشه ، گفتم دو سه ماه دیگه میشه هشت سالش. چشمای حاجی یه برقی زد.... ولی فرصت نکرد چیزی بگه چون ممد گفت حاج آقا روغن رو بده که بریم ، حاجی گفت کجا حالا ، مگه نگفتین اهل حالید ؟

گفتم چرا حاجی ، اومدیم روغن بگیریم دیگه ، حاجی دستش رو کرد زیر دشک و گفت آلان یه روغنی بهتون میدم که .... یه قوطی کوچولو درآورد و گذاشت رو زانوش و گفت این اصل روغنه ، لامصب خیلی کاردرسته !

گفتم آخه قوطی به این کوچیکی که کار ما رو راه نمیندازه ، گفت این روغنها رو که کیلویی نمیفروشن ، کلی قیمتشه ، ساخت اسراییله ، مگه کشکی کشکیه.

ممده گفت این دیگه چه جورشه ، چی چی هست حالا ؟!


حاج آقا گفت « وازلین فرد اعلا » !

.........

حالا من جواب ننم رو چی بدم !







۲ نظر: