۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

بختیار از دیدگاه حسنین هیکل



.
حسنین هیكل روزنامه نگار و نویسنده مشهور مصری درباره شادروان شاپور بختیار چنین مینویسد ....

روزی که شاه مصمم شد از بختیار که شاگرد مکتب مصدق و یک رجل یکدنده و لی ناآشنا برای مردم بود بخواهد دولت را تشکیل دهد، بختیار باوجود اخطار دوستانش، تنها به این دلیل که می پنداشت مردم پاس سال ها زندان رفتن و زجر کشیدن اورا خواهند داد نخست وزیری را پذیرفت.
احتمالا در هریک از کشورهای جهان سوم بختیار می توانست یک زمامدار ایده آل برای مردم باشد. بختیار انسانی آزاده و روشن فکر و دشمن فاشسیم و استبداد بود.
حتی در روزگار جوانی همراه دوستش مهدی بازرگان با نازی ها در فرانسه و با فاشیست ها در اسپانیا جنگیده بود.
آنقدر به فرانسوی مسلط بود که سفیر مصر در تهران که خود پرورده فرهنگ فرانسه بود، به من می گفت: از فرانسوی ها بهتر فرانسه حرف می زند. رفتارش تاحدودی شبیه به عزیز صدیقی، نخست وزیر تکنوکرات مصر بود که یک چند زمام امور را در آغاز دوره تحول ناصر به سادات در دست داشت.
بختیار از ایلی می آمد که هفتاد سال پیش از این مشروطیت ایران را از گزند یورش استبداد پادشاه قاجار حفظ کرده بود و حالا او می خواست مشروطیت را در برابر یورش استبداد آیت الله خمینی حفظ کند.
پدرش و اکثر عموهایش بدست رضا شاه، پدر محمد رضا شاه، اعدام شده بودند. چون رضا شاه که بر خلاف اغلب سرسلسله های ایرانی ایلیاتی نبود، همیشه وحشت داشت که مبادا روزی مردی از ایلات ایران بپاخیزد و دعوی شاهی کند.
دختر عمویش ثریا همسر محبوب شاه بود که بسبب نازایی از شاه جدا شد. و پسر عمویش تیمور بختیار برخلاف وی همه کاره شاه شد و با بپا کردن سازمان امنیت در واقع سازمانی را که شاه بیش از هر چیز بخاطر آن مورد ملامت قرار می گرفت، مثل یک غده سرطانی در پیکر ایران گسترش داد.
شاپور بختیار، که دکترای اقتصاد و حقوق سیاسی از پاریس داشت، در دولت دکتر مصدق یکچند رییس اداره کار خوزستان بود، ولی بسبب درگیری با انگلیسی ها و کله شقی به تهران فراخوانده شدو بعد به کفالت وزارت کار که مهمترین وزارت خانه های مصدق بود برگزیده شد.
می گویند مصدق در میان گروهی که دور او بودند دو تن را بیش از همه دوست داشت و آن ها را مثل فرزند خود می دانست: یکی شاپور بختیار و دیگری حسین فاطمی.
یادم هست روزی که بعد از سقوط دکتر مصدق در مخفیگاه دکتر فاطمی با او ملاقات کردم. ضمن حرف هایی که با هم زدیم یکی هم مسأله آینده جبهه ملی و خط مصدق بود. فاطمی می گفت: وضع همینطور نمی ماند. من بیرون می آیم و همراه با زیرک زاده، صدیقی و بختیار که خیلی رفیق نظامی دارد کاری اساسی خواهیم کرد. هرگز این آرزو به نتیجه نرسید. فاطمی روانه میدان تیرباران شد و بختیار، صدیقی و زیرک زاده نیز بهترین سال های زندگی اشان را در زندان گذاراندند.
با آنکه ثریا و تیمور بختیار بدفعات تلاش کردند شاپور بختیار را وادار به نوشتن توبه نامه کنند، ولی او زیر بار نرفت و بمحض آنکه از زندان آزاد شد، باردیگر مخالفت خود را با قانون شکنی شاه ادامه داد.
یکبار در زمان نحست وزیری علی امینی که نشانه هایی از آزادی و گسترش آن پیدا شده بود، بختیار و بقیه جبهه ملی میتینگی برگزار کردند که شاه بخاطر استقبال مردم از این میتینگ سخت به وحشت افتاد و بعد از آن بود که باردیگر بختیار روانه زندان شدد.
کسی نمی داند در ملاقات های شاه و بختیار هنگام روی کار آمدن او چه گذشته ولی یکی از نزدیکان شاه در قاهره به من گفت که محمد رضا شاه از رفتاری که با مصدق و طرفدارانش داشته پشیمان بود و در مذاکره خود با بختیار به او این نکته را گفته است.
به هرحال، همه تلاش های بختیار برای فرونشاندن بحران به جایی نرسید. زیرا مردم مسحور یقه چرکین ها شده بودند و از لباس تمیز و صورت اصلاح کرده بختیار خوششان نمی آمد و از جملات ادبی وی چیزی نمی فهمیدند.
روشن فکران و طبقه متوسط که بختیار را دوست داشتند با شهامت اظهار عقیده نمی کردند و یا می پنداشتند کار از کار گذشته است و اقدامات آن ها تأخیری در تسلط خمینی نخواهد انداخت. حال آنکه همان روزها من در مقاله ای نوشتم اگر فرزانگان و روشن فکران ایرانی با بختیار همدلی کنند او احتمالا با قدرت بیشتری جلوی خمینی ظاهر خواهد شد و خمینی چاره ای جز سازش با او نخواهد داشت.
ولی حتی ارتش که یگانه امید بختیار بود، هم نیز به توصیه آمریکایی ها بختیار را تنها گذاشت.
آخرین جمله با عنوان شاهنشاهی، زیر اطلاعیه ای که ارتشبد قره باقی رییس ستاد وقت ارتش صادر کرد نشست.
قره باقی، بازرگان نخست وزیر منتخب خمینی را خطاب کرد: کسی را بفرستید تا ارتش را به او تحویل دهیم. اما در واقع ارتشی بجا نمانده بود که به کسی تحویل داده شود.
تنها ارتش نیست که متلاشی شده بود بلکه همه سیستم و همه ارکان دولت از هم گسسته بود، و زندگی ایران بحالت سکون در آمده بود. گویی ناگهان ملتی با افسون جادوگری بنام روح الله موسوی خمینی بدل به سنگ شده بود.
.
منیع : روزنامه کویتی "الوطن"، سال 1981
برگرفته از کتاب : سی و هفت روز پس از
سی و هفت سال ، انتشارات رادیو ایران.
انتشار از: میدل ایست برلین
.


یادش گرامی و راهش پاینده باد



۵ نظر:

  1. *

    *میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که
    چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟ یکی از مشاوران
    میگوید:* « کتابهایشان را بسوزان، بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده
    به زنان و کودکانشان تجاوز کنند » اما یکی دیگر از مشاوران پاسخ میدهد: «
    نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین: آنها را که نمیفهمند و کم
    سوادند، به کارهای بزرگ بگمار و آنها را که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک
    و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه
    توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر
    کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن
    سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...».
    --
    خیلی دقیق گفته. من میدونم که این بار سایه نحس این ملایان برای همیشه از آسمان ایران برای همیشه میره. مطمن باشید

    یادش گرامی

    پاسخحذف
  2. سی سال گذشت از اینکه ماهیت واقعی دین توسط روحانیت بر ملا شده بسیار شادمانم زنده باد جمهوری اسلامی

    پاسخحذف
  3. یادمان باشد ما محصول تاریخمان هستیم . حداقل میتوانم بگویم در 500 سال گذشته در جهل مرکب بسر میبردیم.وگرنه قائم مقام - امیرکبیر و مصدق در مسلخ ناآگاهی و جهل ملت ذبح شرعی نمیشدند.

    پاسخحذف
  4. امثال شما بهتر است در مورد سنجابی و بنی صدر و قطب زاده صحبت کنند، نه زنده یاد بختیار!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. .
      چماقت را زمین بگذار ..... که من بیزارم از دیدار این ابزار نکبت بار
      چماق دست تو یعنی زبان هرزه ارعاب ..... من اما پیش این ابزار شعبانی بی مقدار
      ندارم جز زبان عقل و منطق، ..... -منطقی بیدار- ..... ای بیگانه با گفتار
      زبان یاوه ارعاب ..... زبان خشم و سرکوب ست ..... زبان شوم استبداد ست
      « بیا ، بنشین ، بگو، بشنو سخن ، شاید » ..... فروغ دانش و اندیشه در ذهن تو ره یابد
      برادر جان ! اگر خواهی سخن گویی ..... چماقت را زمین بگذار
      چماقت را زمین بگذار ، تا از جسم تو ..... این جلاد اندیشه برون آید ..... « فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.»
      تو از آداب آزادی چه میدانی ؟ ..... اگر آزادی و آزادگی حق است ..... چرا شرطش نمیدانی ؟
      چرا باید که با یک عمر غفلت حق ملت را ..... به چوب جهل خود رانی ؟
      « گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی » ولی حق را برادر جان ..... به زور قتل اندیشه ..... نباید جست
      « اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار » ..... چماقت را زمین بگذار
      .

      حذف