ماه ژوییه همین امسال ، هوس کباب یونانی کرده بودم و از همین روی به میدان بزرگ بروکسل که در یکی از خیابانهای فرعی اش ، بهترین کباب یونانی فروشی های بروکسل قرار دارند رفتم تا دلی از عزا دربیاورم و طبق معمول همیشه ، یک دوری هم در میدان بزرگ زدم !
در آنجا یک جوانی که مرتب جلوی مردم را گرفته و ازشان چیزی میپرسید ، نظرم را جلب کرد و شک کردم که شاید ایرانی باشد.
جلو رفتم و از لهجه اش فهمیدم که ایرانی است ، سلامی کردم و جویای حالش شدم.
من : سلام ، میتونم کمکتون کنم ؟
- آقا دمت گرم ، شما رو خدا رسوند ! اینا چرا هیچکدوم انگلیسی بلد نیستن !
من : شما به خوبی خودتون ببخشید اینا رو :-) اگه مشکلی دارید ، میتونم کمکتون کنم.
- آقا راستش ، من از هتل اومدم بیرون و دیگه هر چی میگردم ، پیداش نمیکنم !
- نام هتلتون چیه ؟
- ببین ، راستش اسمشو که یاد نیست ، یعنی سخته ، یادم رفته. ولی هتل تو یه چهار راه بزرگه ، در ورودیش هم سبزه !
- ببین ، راستش اسمشو که یاد نیست ، یعنی سخته ، یادم رفته. ولی هتل تو یه چهار راه بزرگه ، در ورودیش هم سبزه !
( خوشبختانه ، چندین سال پیش ، در زمان دانشجویی ، در هتلی کار میکردم و با هتل های کهن بروکسل تا حدی آشنایی دارم وهتل های تازه ساز را هم تا حدودی میشناسم. همچو دندانپزشکان که تا با کسی برخورد میکنند ، نخست به دندان طرف خیره میشوند و یا آرایشگرها ، نخست موهای طرف را نگاه میکنند ، من هم یک گوشه ذهنم ، هنوز درگیر هتل است :-)
با نشانی های آقا محسن هم ، دریافتم که ایشان از چه هتلی صحبت میکند و چون زیاد از میدان شهر دور نبود ، به ایشان پیشنهاد کردم که با هم به هتلشان برویم.
با نشانی های آقا محسن هم ، دریافتم که ایشان از چه هتلی صحبت میکند و چون زیاد از میدان شهر دور نبود ، به ایشان پیشنهاد کردم که با هم به هتلشان برویم.
خیلی خوشحال شد و گفت که از بامداد تا حالا در خیابانها پرسه میزند و خیلی هم گرسنه اش هست. من هم که گرسنه بودم ، به ایشان پیشنهاد کردم که با هم به یکی از کباب یونانی فروشی ها برویم و مهمان من باشند.
از ایشان انکار و از من اصرار تا به کباب فروشی رسیدیم و جای همگی خالی ، کباب را نوش جان کردیم و در میان صحبتها دریافتم که این آقا محسن ما ، استاد قلمزن هستند و برای یک نمایشگاه به بروکسل آمده اند و چند روز دیگر هم به ایران بازخواهند گشت !
خلاصه زمانی که ایشان را به دم در هلتشان رساندم ، خیلی تشکر کرد و خیلی اصرار کرد که باید هرجوری شده یک کاری برای من انجام دهد و چون گفته بودم که حالا حالا ها نمیتوانم به ایران برگردم ، اصرار داشت تا از ایران چیزی برای من بفرستد.
خلاصه زمانی که ایشان را به دم در هلتشان رساندم ، خیلی تشکر کرد و خیلی اصرار کرد که باید هرجوری شده یک کاری برای من انجام دهد و چون گفته بودم که حالا حالا ها نمیتوانم به ایران برگردم ، اصرار داشت تا از ایران چیزی برای من بفرستد.
چون زیاد تعارف کرد ، گفتم بدم نمیاید که یکی از کارهای خودش را برایم بفرستد و پرسیدم که اگر اندازه و نمونه یک سرباز هخامنشی را بدهم ، میتواند دو نمونه برایم درست کند و بفرستد ؟
خلاصه باز هم زد تو خط رفاقت و جبران و این داستانها ... گفتم نه اینجوری من قبول ندارم ، نمونه اش را برایش ایی میل میکنم و هزینه ساخت و پستش را هم بهش میدهم.
نخست که اصرار داشت که در ساخت سرباز هخامنشی طلاکاری هم بکند ، گفتم که لازم نیست چون اصل ماجرا برایم اهمیت دارد و نه جنس فلزش.
آخرسر گفت که برای دو سرباز چهل یورو میشود و ایشان خودش هزینه پستش را بعهده میگیرد.
گفتم ، نه ، من اهل تعارف و این حرفها نیستم. خودم هم که نمیتوانم به ایران بیایم ، پس این مبلغ برای من گران نیست و پنجاه یورو به آقا محسن دادم و گفتم ده یوروی آن هم هزینه پست.
آدرس ایی میلش را هم گرفتم تا نمونه دلخواه را برایش بفرستم و ایشان هم از روی عکس ، دو نمونه برایم درست کند و بفرستد.
حالا این ماجرا ، کی بود ؟! ماه ژوییه ! تا دو هفته پیش ، خبری از سربازها نبود تا یکی با شماره آلمان به گوشی ام زنگ زد و خود را پسر عموی محسن معرفی کرد و گفت که سفارش هایم را با خود به آلمان آورده و چنانکه هزینه پست را بپذیرم ، کارها را برایم خواهد فرستاد و من هم به رویش نیاوردم که پیشتر پول پستش را داده بودم ، مهم نبود چون باز دستش درد نکند که کارها را فرستاده بود.
دیروز بسته پستی به دستم رسید و من هم خوشحال و خندان بسته را باز کردم و .... چشمتان روز بد نبیند .... دو تا تکه حلبی که هیچ شباهتی به نمونه ایی که برای آقای استاد فرستاده بودم نداشتند !
همینطور هاج و واج به حلبی ها خیره شده بودم که وایبرم زنگ خورد و خود استاد محسن پای خط بودند :
- سلام آقا فریبرز خوبی ؟!
من : مرسی ، شما چطورید ؟
- خدا رو شکر ... کارها به دستت رسید ؟
من : اتفاقا همین آلان بازشون کردم ، جلوی چشمم هستند ...
- میپسندی ؟!
- میپسندی ؟!
من : دستتون درد نکنه البته ، ولی راستشو بخاین ، نه !
- هاهاهاها شوخی میکنی ؟
من : نه !
- اه چرا ؟!
من : خوب استاد ، اینها هیچ شباهتی به نمونه ایی که من براتون فرستادم ندارن !
- چیه ! چشونه مگه ؟ بهترین فلزی که تو بازاره رو برات گذاشتم ! از جیب خودمم گذاشتم روش ، به روت هم نیاوردم !
من : خوب دستتون درد نکنه ولی من هم از همون اولش بهتون گفتم که فلزش برام اهمیتی نداره ، خود کاره که برام مهمه !
- اشکالشون کجاس حالا ؟!
- اشکالشون کجاس حالا ؟!
من : خوب اصلا جزییاتش اونی نیست که من میخواستم !
- دقیقا کجاش ؟!
- دقیقا کجاش ؟!
من : آقا محسن ، نخست ، توی عکسی که من فرستادم ، کمان جلوی سربازه ، شما گذاشتین پشتش ... هر دو تا سربازم یه جورن !
- فرقش چیه حالا !
من : دو تا سرباز رو به روی هم باید یکی کمان جلوش باشه یکی پشتش ...
- ای بابا ، گیر الکی میدیا !
من : دو تا سرباز رو به روی هم باید یکی کمان جلوش باشه یکی پشتش ...
- ای بابا ، گیر الکی میدیا !
من : آقا محسن ، یه کم صبر کنید ، دارم دونه دونه فرقهاشون رو میگم ... خوب اول که کمان پشتشه که اصلا معلوم نیست ، سپس خود کمانش هم اشکال داره و بعید میدونم که با همچین کمانی بشه تیراندازی کرد. سپس گل و بته انداختین روی لباس و کلاه سرباز ، ریش و سبیلش هم که اصلا مثل اصلش نیست ! گوشواره هم که نداره ! موهاش هم که فرفریه ...
- نیس که موهای عکسی که شوما فرستادی فرفری نیس ...
من : استاد ، شما مو میبینی و من پیچش مو ... سربازهای هخامنشی موهاشون فرفری هست ولی درست قسمتی از مو که از زیر کلاه اومده بیرون ، صاف هستش و نشون میده که موها در اصل فرفری و وز وزی نیستند ولی اینی که شما درست کردین ، کل موها فرفری هستند و دوستان بلژیکی من هم میگن ببین ، موهای شما هم مثل آفریقایی ها وز وزیه !
- ایرادای بنی اسراییلی میگیری ها ...
من : عزیز من ، ایراد بنی اسراییلی نیست ، اگه من نمونه چیزی رو که میخواستم براتون نفرستاده بودم ، حق با شما بود ، چنانکه خودتون هم گفتید که نمونه لازم ندارین و من گفتم که نه ، حتما باید مثل نمونه ایی که میفرستم باشه. درضمن ، دماغشون رو هم درست درست نکردین !
- دماغشون ؟! چشه ؟!
من : استاد ، دماغ سربازان هخامنشی ، عقابیه ، شما یه دماغ کوچولو گذاشتی جای دماغ اینها !
- به .... بی صلیقه .... آلان دیگه کسی دماغ قوزی نمی پسنده ! تازه خیلی بهت حال دادم که دماغشون رو قلمی و فشن درآوردم ! یکی اومده بود مغازه ، اینا رو که دید ، میخاست یکی صد تومن بخره ، من ندادم ، گفتم سفارشیه.
من : استاد ، من به مـُـد پـُـد کاری ندارم ، من کماندار هخامنشی ، همونی که تو عکسه رو میخواستم نه یه بچه قرتی با لباسای گل منگلی و دماغ عملی ... فقط یه قلیون کم داره ....
تماس قطع شد !
درصورت بیان « سرچشمه » و پاک نکردن 666
بهره بردن از عکس ها ، فیلم ها و مطالب این وبلاگ آزادی میباشد
بهره بردن از عکس ها ، فیلم ها و مطالب این وبلاگ آزادی میباشد
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر