۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه

ماجرای اون سه دختر پر رو ! داستان نیمچه راستین



چند سال پیشا ، من یه جایی کار میکردم ، یه روز سه تا دختر با خنده و عشوه و سلام سلام سلام اومدن تو مغازه.

طبق تجربه های پیشین ، گفتم اینا یه جای کارشون گیره و میخان بچه خر کنن.

یکی شون بهم گفت که میخان با کارت بانکی پول بگیرن !

گفتم که متاسفانه نمیشه !

گفت که آخه تو این محله دستگاه پرداخت پول نیست و اونها هم پول لازم دارن.

گفتم چرا ، سر خیابون یه بانک هست ، دستگاه پرداخت پول هم داره.

دختره با پر رویی گفت که حال ندارن تا سر خیابون راه برن.

گفتم همین روبرو هم یک فروشگاه « ژ. ب. » هست میتونید برید اونجا یه چیزی بخرید و یه پولی هم دستی بگیرید.

دختره گفت آخه چیزی لازم نداریم !

گفتم مثلا یه « ماتیک » بخرید !

باز گفت نه لازم نداریم !

گفتم از پیش ما میتونید پول بگیرید به شرطی که یه چیزی بخرید !

گفت چیزی لازم نداریم !

گفتم یکی یه کوکا بخرید !

یکی از دخترا گفت چاق کننده است !

گفتم خوب بدون شکرش رو بخرید !

اون یکی گفت تشنمون نیست !

گفتم بهرحال نمیتونید اینجا پول بگیرید.

دختره اولیه گفت چیزی که از شما کم نمیشه ، از حساب خودمون پول ور میداریم !

بهش گفتم ، نه همچین چیزی نیست ، از رو اون مبلغ ، از من مالیات میگیرند. درضمن اگر به شما پول بدم ، از فردا اهل محل سرریز میشند اینجا برای پول گرفتن !

دختره با یه لحن بدی گفت از همون اولش میگفتین که نمیخاین کار ما رو راه بندازین دیگه که الکی وقتمون هدر نشه !

دیدم نه ، مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم ، گفتم باشه ، یکی یک ماچ میگیرم ، قبول !

دختره لپش رو آورد جلو ، گفت بیا ماچ کن !

گفتم من مادر بزرگم رو اینجوری ماچ میکنم !

یه دفه چشم دختره گرد شد و به دوستاش گفت ، بیاین بریم ! با عصبانیت و بدون خداحافظی رفتند !

آخه یکی نبود بهشون بگه که من از حساب خودم ماچ میکردم ، چیزی که از اونا کم نمیشد !

.
.

۱ نظر: