.
.
.
.
در یکی از روزهای گرم اردیبهشت ماه سال 1365 ، من و دوستم پیمان
از مدرسه جیم شدیم و رفتیم گردش در شهر که یوهویی چشممون به
یه دکه بستنی فروشی افتاد و به پیمان گفتم : آخ ... دلم هوس این
بستنی قیفی های پاک رو کرده !
پیمان گفت واستا بریم بپرسیم ببینیم که بستنی پاک داره یا نه ،
بعدش رفیتم دم دکه و از فروشنده پرسید : آقا بستنی پاک دارید ؟
فروشندهه یوهویی بلند شد و داد زد :
نه .. بستنی های ما ناپاکن ... برین بینم .. اینجا وانستین !
یادش بخیر ....
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر