دوم راهنمایی بودم ، زنگ آخر که خورد از مدرسه اومدم بیرون و یک چرخ چاغاله بادومی دیدم که اونور خیابون واستاده بود. صدای یزدان پناه رو از پشت سرم شنیدم که گفت « آخ جون چاغاله » !
دو تایی رفتیم جلو و سلام کردیم و پرسیدم سیری چنده ، فروشندهه گفت سیری هفت تومن ! ( هفت تا تک تومنی )
یزدان پناه گفت چه گرون ، سیری چهار تومن بود ... فروشنده داد زد : « نوبره بهاره .... بدووو ... » !
یزدان پناه گفت اصلا نمیخایم و من هم گفتم همه چی گرون شده دیگه .....
که یوهویی از پشت سرمون یه صدای نه تراشیده و نه خراشیده ایی گفت « مگه نمیبینی که محاصره اقتصادی شدیم » !
برگشتم طرف صدا دیدم یکی از بچه حزب اللهی های مدرسمونه ... با چشمان ورقلمبیده بهم خیره شده بود ...
بهش گفتم مگه چاغاله بادوم رو از خارج وارد میکردیم که حالا .... پرید تو حرفم و گفت « خجالت بکشید واسه یه چاغاله بادوم ... اینهمه شهید دادیم ... تا حالا به رزمندگان اسلام فکر کردی که با چه بدبختی تو جبهه های جنگ از اسلام دفاع میکنن .... تو عمرت یه جنگ زده دیدی ؟؟!
گفتم : آره ...
گفت : آره جون خودت ...
گفت : آره جون خودت ...
گفتم : پدرم رزمنده است و خودمم جنگ زدم !
با همون چشمای ور قلمبیده اش نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت تو کجات جنگ زده است ؟!؟!
گفتم : مگه ...
گفتم : مگه ...
یزدان پناه پرید وسط و به اون پسره گفت شما ببخشید ... دستم رو کشید و از اونجا دورم کرد.
فردای اونروز توی حیاط مدرسه ، همون حزب اللهیه جلوم رو گرفت و گفت تو که گفتی پدرت رزمنده است !؟
گفتم : خوب آره
گفت : پرسیدم ، گفتن که پدرت ارتشیه !
گفتم : خوب آره
گفت : پرسیدم ، گفتن که پدرت ارتشیه !
گفتم : خوب مگه ارتشی رزمنده نیست ؟!
یه کم این پا و اون پا کرد و گفت : راس راسی جنگ زده ایی ؟!
گفتم : آره
گفت : پس چرا این ریختی هستی ؟!
گفتم : چه ریختی ام ؟!
باز یه کم این پا و اون پا کرد و گفت : پس چرا سیاه نیستی ؟!
گفتم : پس معلوم شد نه خودت جبهه رفتی و نه جنگ زده دیدی ...
آخر همون سال ما از اون محله اساس کشی کردیم و رفتیم ولی از همکلاسای قدیمیم شنیدم که همون پسر حزب اللهیه رفته بود جبهه و دیگه برنگشته بود.
هر چی که بود ، در راه این مرز و بوم جونش رو داد ، روانش شاد.... ولی خیلی دلم میخواد که آلان زنده بشه و نظرش رو درباره خودروهای آخرین سیستم که زیر پای سران حکومتی و آقازاده هاست بپرسم !
ازش بپرسم که چرا اون زمانها یقه چرک و بوی عرق نشانه انقلابی بودن بود ولی آلان مسئولان و آقازاده هایشان همگی شیک و پیک شدن و توی برج های آنچنانی زندگی میکنن و حتی جنس عبای آخوندهای امروزی هم با جنس عبای آخوندهای اول انقلاب فرق کرده !
----------------------------
یادی هم بکنم از همکلاسی های کهن در دبیرستان خوارزمی منطقه یازده تهران :
محمود یزدان پناه
فردین ملکی دوم
علیرضا تفرشی
بهنام بهرامی
کاوه موظفی
کامیل یغمایی
اردوان کامکار
مهرداد ....
.... صالحی
.... موسقی ( یهودی )
.... موسقی ( یهودی )
و بقیه دوستان که متاسفانه نامشان را از یاد برده ام.
استادان :
آقای حکاک : انگلیسی
آقای زرین دست : عربی
آقای جعفری : علوم و ریاضی
پاسدار قدردان : دینی ، دروغ پردازی و پروپاگاند !
در همین راستا :
بستنی پاک !
منم تو سالها تو همون مدرسه بودم.میرزایی معلم هندسه بود و شعیبی معلم زیست شناسی و ناظمی زمین شناسی.
پاسخحذفهم میهن گرامی ، درود بر شما
حذفخوشحال شدم از اینکه نظر گذاشته اید.
همیشه شاد و خرم و پیروز باشید